دلم دیوانه یک بغل مستی است،
دیوانه خروارها بوته نیلوفر، عاشق اقاقیا و مشتری دریا دریا مهربانی
کوله بار این دل تشنه صحبت یار و شمع و خلوت و تنهایی و ویرانی است.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد. روزهای آغاز جاده معجزه و مسافر این جاده شدن به شوق تمام شدن تمام روزهای تنهایی. روزهای به خلوت خدا رفتن به همراهی همسفر این جاده.
دلم هوای دلتنگیهای گذشته را دارد. حیرانی و در به دری روزهای بر جای مانده در پشت سر.
قصه قصه کبوتران پر کشیده بود یادش به نیکی.
مست بودیم و بیدار. سپیدی دیروز سبزتر از سیاهی امروز بود
در پی خواسته دل بودیم و پایمان پر آبله از خار بیابان.
گوش نمی شنوید و زبان در کام جزء به تکرار خواسته دل نمی گشت.
چشمها او را می دید و دل تنها او را می جست
اشکها از آنِ هجرت او بود و ناله ها حاصل زخمه سر انگشتان وجود بر تار دل.
زخمه ای بود ودیوانه ای و تاری. ارتعاشی و التماسی و نوایی.
راهی و جاده ای و عابری. نگاهی و همتی و رغبتی.
حاصل مستی بود و دیوانگی ای. محصول او بود و نوازشی.
می دویدیم و می بریدیم و می سوختیم.
نمی خواستیم. می دانستیم و می دادیم و می رفتیم. نمی خوابیدیم و نمی گرفتیم و نمی ماندیم.
آمدنمان برای رفتن بود و رفتنمان آغاز یک هجرت.
سراپا عشق بودیم و تمام وجودمان طلب.
گریه هایمان اشک شوق بود و خنده هایمان مثال عاشقی.
می خندیدیم که خود نبوده باشیم.
خندهایمان حدیث آنچه که می بایست و گریه هایمان حدیث آنچه که باید.
میخندیدیم که خود نباشیم. میخندیدیم تا دروغمان راست باشد و میگریستیم تا راستمان دروغ.
ما هر چه بود ماندیم.
میگفتیم با هم و برای هم از دردهای نگفتنی و نهفتنی.
روایت می کردیم قصه صوفیان ساده سرگردان و درویش های گمشده دوره گرد را.
ما هم می خوردیم شراب خانگی را بی ترس محتسب.
پروازمی کردیم و اوج می گرفتیم. ارتفاع، کلام همیشگیمان بود و آسمانی شدن وفای همیشگی مان.
خواندیم با هم دوباره و چند باره رنجهای بر ما رفته را.
پیکرهای زخمی مان را به هم نشان می دادیم تا حقیقت را فهمیده باشیم.
زخم های کهنه مان را قصه می کردیم برای آیندگانی که چشم به راه ما یند.
برای همه آنهایی که پاک بودن را زیباترین غزل زندگی شان می دانند.
زخم یکی مرهم زخم دیگری بود.
نگاهمان تصویر روزهای آینده را داشت و چشمهایمان مسیر جاده را نشانمان می داد.
سبز بودیم و روشن. زلال بودیم و جاری.
قصه قصه شهادت بود و رسیدن به خدا.
حدیث حدیث بزرگی بود و کمال.
مبارز کمال بودیم و روح. روحمان همه تصویرمان بود و دعایمان بزرگی روحمان.
نمازمان بر سجاده جنون بود و مُهرمان از خاک کعبه دیوانگی.
ما به کعبه نرفتیم تا طوافمان را بر گرد خویش نماییم
ما دیوانه بودیم شیدای شیدای شیدا.
شیهه اسب سرکش عشقمان گوش حسودان را کر کرده بود
و چشم بخیلان کوچ و رستن و رفتن را کور.
ما در هم و با هم قصه بال در بال یکدیگر را می نوشتیم.
شعر نوشتن با دستان دیگری را،ما، سرودیم.
ما در خلسه بیخودی آوارگی،
تمام قواعد هوشیاری را در خلوت یکدیگر نجوا کردیم تا نگفته نرسیده باشیم،
تا ندیده نمرده باشیم. گفتیم نه برای آنکه گفته باشیم. گفتیم تا زنده بوده باشیم.
دلمان آتش بود و خاکستر. آه بود و غصه.
چشمهایمان خانقاه بود و نگاهمان محل سوگندمان.
هو می زدیم و دف. دل به تلاطم می افتاد و ما مست آن هو می شدیم.
صدای موذن ترانه عشقمان بود و اَذانش تسکین دردهایمان.
رها کردیم خویش را اما در باد نه از هم. به تنهایی هم رفتیم نه بی هم که در هم.
من در تنهایی تو و تو در تنهایی من.
خدایمان یکی بود و قصه بود و نبودش تکرار هر روز ما.
کشکول درویشی ذهنمان آوردگاه حرفهایمان،
قلبمان جوهر احساس مان،
دستهایمان صفحه گفته هایمان و چهره هایمان تصویر ناگفته هایمان.
گفتی که سبز نیستم
گفتمش همین گفتنت از سر سبز بودن است.
آری تو سبز بودی و تنها دشت را گم کرده بودی. توشعله بودی تنها خرمن را گم کرده بودی.
دربه دری نور، مسافر خدا، مسافر نور و روح، تولد دوباره و وفای به عهد،
معصومیت از دست رفته و روضه تاراج، هجرت دوباره و پرواز جسم و روح،
معجزه و آسمانی شدن،
قطار زندگی و آتشکده دل همه و همه شاهدان روزهای عاشقی من و تویند.
روزهای از یاد نرفتنی. روزهای برای خود نبودن. روزهای به دنبال نور و خدا دویدن.
روزهای در حسرت آرامش روزهای در حسرت سازش. روزهای غبطه و انتظار سرد.
گذشت هر آنچه که بود و خواهد گذشت آنچه که هست و خواهد آمد.
اما قصه مسافر خدا و معجزه برای من و تو افسانه ای خواهد شد کنده شده بر سنگ سنگ کلبه زندگی مان.
خوب یا بد زیبا و جانانه دویدیم. آنچنان که باورش حتی در خیال مان نیز نمی گنجد. خوشحالیم از این دویدن و از دویدن در این جاده.
اگر روزی گریستیم تا انتهای جاده به دو راهی هجرت نرسد امروز باید برای ادامه این جاده از هجرت گذشته فقط و فقط و فقط خوب بخندیم.
دلم دیوانه یک بغل مستی است، دیوانه خروارها بوته نیلوفر، عاشق اقاقیا و مشتری دریا دریا مهربانی، کوله بار این دل تشنه صحبت یار و شمع و خلوت و تنهایی
اگر کسی مرا خواست
بگو رفته کمی هوا بخوره
و اگر اصرار کرد
بگو برای دیدن
یاسهای وحشی رفته
و اگر باز هم سماجت کرد
بگو رفته است تا دیگر
باز نگردد
سلام دوستان نائب الزیاره همه شما هستم انشاءالله کربلا-حلالمون کنید
دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است، لبخندی بزن، مولای درویشان!
اگر همسو نمیگردند با فریادهای تو
نمیگریند دل ریشان، نمیچرخند درویشان
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمیفهمند
فراواناند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
رها از خود شدم آن قدر این شبها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگاندیشان
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان
بنام خدای شهیدان
خداراشکر میکنم که به من توفیق این را داده تا با بندگان خوبش به سرزمین غرب سفرکنم
ودر این سفر عجیب یاد روزهای کودکیم افتاده ام .
یاد انروز که شهید سعید پسر همسایه مان بی سرآمد وکبوترانش او رابدرقه کردند .یاد شهید ذوالفقار بخیر که مرد خدا بود ومهربان ،یاد شهید مراد بخیر که آنچنان سوخته بود که قابل تشخیص نبود .درمجنون شهید شده بود وتنها از او یک عکس باقی ماند که باتمام وجود لبخند میزد،یاد تاسوعای 63بخیر که تا سحر با عمه به انتظار نشستیم تاشهید مراد بیایید واو چه سرافرازانه آمد
چقدر کوچه های کودکیم شهیدپرور بود .یاد شهید جواد ابوالقاضی بخیر طلبه جوانی که همه بچه ها را به مسجد نیمه ساخت محل می برد وبه آنان مهربانی کردند یاد میداد.
یاد آنها بخیر که در سرمای زمستان پیت نفتهای خانه هایشان را می بخشیدند ،نان گرم خانه را تقسیم می کردند، یاد دستهای پینه بسته شهید حنظله بخیر که تا صبح با بچه های محل بیدار می ماند تا مسجد بسازند .
ویاد کوچه های کودکی ام.
یاد اولین چادرم که شهید یاسر برایم خریده بود ،یاد کتابهای دانشگاهی اش بخیر که مرایاد داد، تا دانشجو شوم .یاد معلم خنده رویمان شهید مومنی تبار بخیر یاد همه بچه محله ایهامان بخیر که پول تو جیبی هاشان را به جبهه هدیه می کردند.
یاد آنروزها که خوب بودن معنای والاتری داشت وعشق مثل آدامس در دهان هر کسی جویده نمی شد. مردی ومردانگی ،جوانی وزندگی معنی حقیقی داشت.
یاد آن چهره خاک آلوده وچشمان به خون نشسته از فرط خستگی و بیخوابی وآن شرم زیبا در آن نیمه شب سالهای دور کودکی در آستانه درب ورودی خانمان که چهره ات را معصوم تر از همیشه کرده بود وآن همراهان خاکی پوش که از فرط خستگی که بنظر می آمد دیگر طاقت حرکت ندارند.وحضور معماگونه تان در آن نیمه شب سالهای دور وبازی کودکانه من که خواب را از سرم پرانده بود
چه بازی جالبی بود پنهان کردن پوتینهای شما وچه لجوجانه آبروی پاهای زخمی ات را بردم . با همه خردی ام فهمیدم که راه طولانی را آمده ای .که کتانی پاره ات حتی کفه ای نداشت برای پوشیدن حالا فهمیده بودم که چرا کتانی ات را در زیر خرت وپرتهای پدر مخفی کرده بودی .
حس کردم کار شیطنت آمیز من ترا آزرده کرده اما هیچ به رو ی خود نیاوردی .چقدر در ان لباس خاکی دوست داشتنی بودی حتی باآن اسلحه برای دخترک ترسو مثل من هم وحشتناک نمی نمودی.
به تکه نان وپنیری بسنده کردید .نماز صبح را می خواندی که من در آن گوشه از پشت درب چوبی اتاق ترا مخفیانه نگاه می کردم .
چقدر از تو خجالت می کشیدم .راستش را بخواهی آمده بودم معذرت خواهی .بلند شدی لبخند مهربانی برلب داشتی .به سویم آمدی در کنارم زانو زدی .تا آمدم بگویم معذرت می خوام .حرفم را قطع کردی .روسریم را درست کردی وبا ان همه خستگی سر به سرمن گذاشتی من تازه به سرذوق آمده بودم که پیشانیم را بوسیدی ورفتی وحالا من بربلندای کوهی در مریوان ایستاده ام دلم می خواهد تمام کودکیم را فریاد بزنم . می بینی حتی حالا هم که به ظاهر بزرگ شده ام کارهایم کودکانه است .اما نه در اینجا زخم پاهایت را فهمیدم .دستان سرخ یخ زده ات رابارها بوسیدم وبارها الله اکبر گفتنت رابابانگ بلند شنیدم وخدایا چقدر دوستت دارم .
چقدر زود گذشت همانروزها که برای بچه های روستا کتاب می بردی وبرای بیماران دارو ،چقدر خوب به جوانان درست تفریح کردن را یاد می دادی.چقدر دلم برای آنهمه خدا تنگ شده ،فدای آن چشمهای خسته ات .کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم یاریت کنم .حیف که دخترکی خرد وبازیگوش بیش نبودم.وتوچه استادانه مرا مجاب می کردی که آرام ومتین باشم .
اولین بار تو برایم کتاب قصه خواندی با مداد رنگی ام به من رنگها را یاد دادی .چقدر دلتنگ حضور نابت هستم
آخرین بار قبل از ازاد سازی خرمشهر بود من در میان کوچه مشغول بازی با همسالان خود بودم . ترا دیدم با آن بلوز سفید شلوار خاکی وپوتینهای مشکی وساکی کوچک در مقابلم زانو زدی ونشستی ،چقدر بلند قامت شده بودی با انکه برزمین زانو زده بودی.اما من تمام سرم را به سمت بالا بلند کرده بودم وتو را که بسیار نورانی ومهربانتر از همیشه شده بودی ،را نگاه می کردم .رو سری ام را اینبار هم درست کردی ومدتی بیشتر با گره آن بازی کردی وگفتی خداحافظ مراقب خودت باش دایی، انگار چیزی می خواستی بگویی ولی نتوانستی چقدر پدرم نگران بود ترا تا سرکوچه بدرقه کرد ومادرم گریست ومن به آن پاهای خسته نگاه می کردم که چون نسیمی بود که به سرعت از من دور می شد وتو برای آخرین بار از سرکوچه برایم دست تکان دادی ،ومن هنوز منتظرم چشم در انتهای کوچه دوخته ام.
خرمشهر آزاد شد ولی تونیامدی ومن حیران به دنبال تو بودم در میان خانه چند بار به اتاقت رفتم همه دوستانت را که به خانه آمده بودند خوب نگاه کردم شاید در میان آنها خود را مخفی کرده باشی اما نه تو را یافتم که خود را هم گم کردم
کار هر روزمن این بود که به باغچه پشت خانه می رفتم برای تو گل می چیدم ودر لیوان آب می گذاشتم کنار پنجره اتاقت که بیایی ،که بیایی .اما تو هرگز نیامدی .
همه تو را که حتی جسم خاکی برای تشیع نداشتی را به زمان وخاطرهها ی دور سپردند .اما من هرروز که بزرگتر شدم دلم بیشتر برای چشمهای خسته تو تنگ شد ،بارها برای یافتنت تا جنوب رفتم هر بار برای استقبال از تو ای نور تا معراج شهدا رفتم ولی تو نیامدی .
حالا یاد تو بیشتر مرا می سوزاند یاد غربت تو در میان خلق خاکی وتو یاسر من، ای کاش من هم چون تو بودم بزرگ وپاک وخدا همچون نسیم می آمد وگل وجودم را با خود می برد. این قصه تو بود برای من تا ارام بنشینم وگوش کنم ومن با آنکه پنج سال بیشتر نداشتم چقدر خوب همه حالات تو را در هنگام گفتن قصه ات به یاد دارم .مثل یک معلم خوب مهربانی را یادم دادی ورفتی بی هیچ دلواپسی .
اما من گم شده ام وامروز بیشتر از همه آن دوران کودکی به تو نیاز دارم ایکاش مرایاد کنی بسیار یادم کنی ودستم را بگیری وبدان بیش از تمام دوران خردی ام امروز نیاز به یاری ات دارم
.من هنو زهم منتظرم