احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا بدانی چه می کشم
اتل متل یه قصه
یه قصه قدیمی
یه قصه پر از درد
هبوط شدن تو غربت
اتل متل یه قصه
یه قصه قدیمی
یه قصه پر از درد
هبوط شدن تو غربت
اتل متل مویه است
مویه غریبانه است
وقتی که تنها شدم
با مویه آشنا شدم
بریم به اصل مطلب
این قلم واین دفتر
فکر وخیال وذهنم
امانته پیش من
اول یکی یادم داد
آبی آسمون را
تو شبهای مهتابی
نگاه به آسمون رو
یکی دیگه نگاه کرد
ته اون نگاهش
تااوج آسمونها
مرغ دلم رو پرداد
یکی دیگه لای در
توی همون نیمه شب
وقتی که از درس می اومد
شرم وحیا یادم داد
عجیب شیطونی بودم
انگار حیا نکردم
کتانی پارشو وقتی پیدا کردم
آبروی پاهای زخمی اونو بردم
اتل متل یادم داد
نون وپنیر وپونه
تو اوج آسمونها
یادت هنوز باهامه
عجب صفایی داره
شبهای جمعه اینجا
کمیل وندبه داره
محلمون بچه ها
مسجد هنوز نیمه ساخت
صف طویل نماز
بادلهای شکسته
دستهای تاول بسته
اینجا خدا زمینه
هبوط میگن همینه
نه خدا جون نداریم
اینجا همون بهشته
عجب صفایی داشتش
محلمون بچه ها
انگار یه بادی اومد
محلمون عوض شد
به جای مسجدمون
فرهنگسرا علم شد
در پی هر قدقامت
مدیرکل عوض شد
یکی بیاد به کمک
یکی که خوب می دونه
قصه ماه و پونه
قصه نورورفتن
خدا اینجا زمینه
هبوط میگن همینه
اتل متل حرف ماست
درد ودل بچه هاست
یه کاری باید کرد
محلمون خراب شد
به جای کمیل وندبه
محفل مشروبها شد
خدا ،همش غربته
توی این همه قفس
تو اوج آسمونها
دلم هوات رو کرده
یهو دلم پریدش
میله ندیدورفتش
منهم میون برجها
تا آسمون پریدم
تا کهکشان دویدم
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
(( هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد که برد.
***
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))
***
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم
http://snd.tebyan.net/1387/04/20080719170841373.mp3
می خواستند سرش را ببرند .
خودش این را می دانست .
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .
ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و می کشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد . کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : " چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد ... او قطره قطره بر خاک چکید ،
اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود ...
عرفان نظرآهاری
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود.
دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و
بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاری