تنهاترین من
رویایی که شاید به یک چشم برهم ردن بیشتر نیانجامید ،آه خدای من چقدر دلم
می خواست که پایان نیابد آن لحظات که چون نسیم آرام وملایم آمدند وبی خبر
وبی خداحافظی آرامتر از همیشه رفتند .
کاش لحظه ای درنگ می کردند . حتی یک نفس در حد یک دم برکشیدن
می ماندند.دلم می خواهد فریاد بکشم ترا بخدا صبرکنید ،لحظه ای درنگ کنید ،
حداقل یک نیم نگاهی .
اما چون همیشه از آنهمه عظمت، صدایم که هیچ حتی قلبم هم می خواهد بیا ستد.
نمی دانم دیگران از این یک قطعه خاک چه برداشتی دارند .
اینجا بهشت زهرا سلام الله علیه است بهشتی کوچک در مقیاس آسمانی اش عظیم،
بسیار زیبا آنچنانکه می توان روح وجان را در آن شستشو داد وپاک ومطهر ازآنجا خارج شد .
دلم برای چکاوک تنهایی که در آنسوی باغ در میان انبوه سروهای راست قامت تنها بود
تنگ شده چه پدرانه می نگریست .حرف می زد ونصیحت می کرد .دلم برای آن نجوای
(ایاک نعبد وایاک نستعین )که با شانه های لرزان وچشمان گریان او همراه بود تنگ شده.
دلم برای او که اسوه یک معلم خوب بود چه بسیار تنگ شده ،
نمی دانم کجا وکی ودر کدامین لحظه خداوند دعای دلت را شنید وصدای یاری مارا نشنید
وترا به سوی خود خواند حال من همان شاگرد خاطی تو آمده ام تا تو باز با آن نگاه گرمت
روح مرا آرام کنی .اینروزهادلم عجیب گرفته تنهای تنها شده ام .
بسیار به ان روز اندیشه میکنم وبه آن لحظه ناب وبه تو در آن شب غریب وغربت تو
در میان خاکیان وقربت تو بسوی خدا وعروج الهی ات در هفتمین رکوع یا نه هروله آدمیان .
خدا صدای دلت را شنید وپذیرفت وتو با ظاهری آرام اما با درونی پر از هیاهو وشوق،
اشتیاق دیدار حضرت دوست ،چه عاشقانه سربه زیر داشتی ونگاه مهربانت برآسمان بود
واین پاها که مرکب جان بود حال باید در اینجا چون ناجی نقش ایفا می کرد
وجان را از قفس خاک رهانید ودعای نیمه شبت مستجاب شد.
وتو به آرزوی دیرینه ات رسیدی ،حال آرام ومطمئن چون یک روح اسمانی به سوی خدایت رفتی .
اینروزها به یاد تو بسیار می افتم به یاد آن را زونیازهایت وبه یاد آن مهربانیهایت
به یاد بزرگواریت وبه یاد خدا که در تو حلول کرده بود .
چه پدرانه دست مرا گرفتی ومرا به راهی مطمئن رساندی
وبا من تا مدت زمانی گامهایت را یکی کردی وبعد ....
بابی ساندز (به انگلیسی: Bobby Sands ) مبارز ایرلندی و عضو ارتش جمهوریخواه ایرلند در سال ???? میلادی در شهر بلفاست مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد. او در ?? سالگی به کار مکانیکی مشغول و عضو اتحادیه کارگری ایرلند شد. بابی ساندز با آنکه به یک خانواده کاتولیک ایرلندی متعلق بود اما مدالهای زیادی از کلوپهای ورزشی پروتستان گرفت.
او در ???? (که ?? سال کاتولیک در تظاهرات به دست سربازان انگلیسی کشته شدند ) در سن ?? سالگی به ارتش جمهوریخواه ایرلند پیوست. او همواره خواستار خروج ارتش بریتانیا از شمال ایرلند بود و به همین دلیل وارد ارتش جمهوریخواه ایرلند شد.
وی یک سال بعد به جرم حمل اسلحه دستگیر و به ? سال زندان محکوم شد. ? ماه پس از آزادی در ???? دوباره به همین جرم و این بار به ?? سال زندان محکوم شد، ولی به محض ورود به زندان در اعتراض به رفتار دولت از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد و خواستار این شد که او را به عنوان یک زندانی سیاسی بشناسند نه زندانی جنایی!
بابی ساندز طی سالهای ???? و ???? اشعار و مقالات انقلابی خود را در زندان روی کاغذ توالت مینوشت و آن را برای بیرون از زندان میفرستاد.
در مارس ???? بابی ساندز اعتصاب غذای تاریخی خود را با این خواستها آغاز کرد:
کمی پس از آغاز اعتصاب غذای بابی ساندز یکی از نمایندگان محلی ایرلندی درگذشت و بابی در حالی که زندانی سیاسی بود، از طرف مردم بجای وی انتخاب شد. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخابات نشد و حتی قانون انتخابات را بنحوی تغییر داد که دیگر زندانیان جمهوریخواه نتوانند داوطلب شرکت در آن شوند. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش خواستهای بابی ساندز و دیگر زندانیان جمهوریخواه نشد . سرانجام بابی ساندز پس از ?? روز اعتصاب غذا در سن بیست و هفت سالگی در ? می ???? در زندان بلفاست درگذشت.
ساندز دراین مدت فقط با نوشیدن آب زنده بود. مرگ بابی ساندز از یک طرف موج اعتراضات و اعتصابات را برضدّ دولت بریتانیا درپی داشت؛ و ازطرف دیگر درس مقاومت در براب رظلم ظالمان به مردم ایرلند و مبارزان جهان داد.
از آغاز اعتصاب غذای ?? روزه او که سرانجام منجر به مرگش شد نوشتههای وی به عنوان پرفروشترین اشعار و مقالات ایرلند درآمده بود.
جمهوری اسلامی ایران برای مبارزات او و ابراز ناراحتی نسبت به سیاستهای بریتانیا، خیابان چرچیل را که در رژیم پهلوی به این نام موسوم شده بود خیابان بابی ساندز نامیدند.
بارها نگاه خسته آسمانیت را جستجو کردم؛در میان این همه نگاه نه ترا دیدم :نه نگاه آسمانی را؛در میان کوچه های شهر در پی تو بسیار گشتم وچه بسیار که خورشید روی ترا ندیده بودندواز پی توآواره این بیابان وکس نبود که پای همراهی ام باشدوخیل این همه نشان زبی نشانی توست؛سزای من همه این بود که تنها باشم؛جفای این همه رنج که بی خدا باشم.غریب غربت ودردوحرمان وهیچ نشانی از آشنا نبودولی چرا در اینهمه چراغهای روشن شب هنوز نگاه مهربان بعضی به آسمان دوخته است همین نشان ازمهربانی توستدلم تنگ شده ؛برای لحظه ای آرامش برای لطف ومحبت خدادر میان اینهمه هیاهو هزاران پرنده ؛ماندن از کوچ یا آنکه کوچ کردن ؛یادشان رفت ماماندیم وگذشته ای که به افسانه بیشتر شبیه بود تا یک واقعیت روزمره ماماندیم و حسرت یگ گام محکم برای از خود گذشتن ودرک حقیقتی ناب ماماندیم وسرگردانی بین اینهمه هیاهو نمیدانم چه باید بکنم به کدامین راه باید رفت.چقدر دلم برای آنهمه خدا تنگ شده ،فدای آن چشمهای خسته ات .کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم یاریت کنم .حیف که دخترکی خرد وبازیگوش بیش نبودم.وتوچه استادانه مرا مجاب می کردی که آرام ومتین باشم .اولین بار تو برایم کتاب قصه خواندی با مداد رنگی ام به من رنگها را یاد دادی .چقدر دلتنگ حضور نابت هستم آخرین بار قبل از ازاد سازی خرمشهر بود من در میان کوچه مشغول بازی با همسالان خود بودم .که ترا دیدم با آن بلوز سفید شلوار خاکی وپوتینهای مشکی وساکی کوچک در مقابلم زانو زدی ونشستی ،چقدر بلند قامت شده بودی با انکه برزمین زانو زده بودی.اما من تمام سرم را به سمت بالا بلند کرده بودم وتو را که بسیار نورانی ومهربانتر از همیشه شده بودی ،را نگاه می کردم .رو سری ام را اینبار هم درست کردی ومدتی بیشتر با گره آن بازی کردی وگفتی خداحافظ دایی جان مراقب خودت باش دایی انگار چیزی می خواستی بگویی ولی نتوانستی .
چقدر پدرم نگران بود ترا تا سرکوچه بدرقه کرد ومادرم گریست ومن به آن پاهای خسته نگاه می کردم که چون نسیمی بود که به سرعت از من دور می شد وتو برای آخرین بار از سرکوچه برایم دست تکان دادی ،ومن هنوز منتظرم چشم در انتهای خرمشهر آزاد شد ولی تونیامدی ومن حیران به دنبال تو بودم در میان خانه چند بار به اتاقت رفتم همه دوستانت را که به خانه آمده نگاه کردم شاید در میان آنها خود را مخفی کرده باشی اما نه تو را یافتم که خود را هم گم ککار هر روزم این بود که به باغچه پشت خانه می رفتم برای تو گل یمی چیدم ودر لیوان آب می گذاشتم کنار پنجره اتاقت که بیایی ،که بیایی .اما تو نیامدهمه تو را که حتی جسم خاکی برای تشیع نداشتی را به زمان وخاطرهها ی دور سپردند .اما من هرروز که بزرگتر شدم دلم بیشتر برای چشمهای خسته تو تنگ شد ،بارها برای یافتنت تا جنوب رفتم هر بار برای استقبال از تو ای نور تا معراج شهدا رفتم ولی تو نیامدی .حالا یاد تو بیشتر مرا می سوزاند یاد غربت تو در میان خلق خاکی وتو یاسر من ای کاش من هم چون تو بودم بزرگ وپاک وخدا همچون نسیم می آمد وگل وجودم را با خود می برد. قصه تو بود ومن با آنکه پنج سال بیشتر نداشتم چقدر خوب همه حالات تو را در هنگام گفتن قصه ات خوب به یاد دارم .مثل یک معلم خوب مهربانی را یادم می دادی ورفتی بی هیچ دلواپسی .
اما من گم شده ام وامروز بیشتر از همه آن دوران کودکی به تو نیاز دارم ایکاش مرایاد کنی بسیار یادم کنی ودستم را بگیری .من هنو زهم منتظرم .
((ای خدا این اشک اینقدر مدام نباریده است،چه کند علی با اینهمه تنهایی؟ای خدا چقدر خوب بود این زن، چقدر محجوب بود،
چقدر مهربان بود، چقدر صبور بود.
سلام بر تو ای عشق خدا و دلیل خلقت، سلام بر تو ای دردانه رسول
خسته ام خدا، چقدر خسته ام.
چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام می کردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام می کردم.
حیف است این جسم آسمانی در خاک! حیف است این پیکر ثریایی در ثرى! حیف است این وجود عرشی در فرش. اما چه کنم که این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگی خاکی است.
پس آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد! ای اشک، بیا، بیا که اینجاست جای گریستن.
فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی شناسند، به اندازة من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گرو عشق فاطمه نداشتند، ضجه می زنند، مویه می کنند، تو سزاوارتری برای گریستن ای على! که فاطمه، فاطمة تو بوده است... ای وای این تورّم بازو از چیست؟... این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست! خلایق باید سجده کنند به این همه حلم، به این همه صبورى. فاطمه! گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظة این دل خسته را کردى؟ نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می کند. عزیز دل! کسی که دل دارد، بی یاری چشم و دست هم درد را می فهمد.
ای کسی که پنهانکاری را فقط در دردها و مصیبت هایت بلد بودى، شویِ تو کسی نیست که این رازهای سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستان های تاریک شب، نگریسته باشد.
اینجا جای تازیانة نامردان است در آن زمان که ریسمان بر گردن مرد تو آویخته بودند.
ای خدا! این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است. تداعی محنت است.
ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخ های آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش با آن تن تب دار! حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حکایت آن همه مصیبت با این دل بی قرار!
آرام تر اسماء! دست به سادگی از این همه جراحت عبور نمی کند، دل چطور این همه مصیبت را مرور می کند؟!
چه صبری داشتی تو ای فاطمه! و چه صبری داری تو ای خدای فاطمه!
اینکه جسم است این همه جراحت دارد، اگر قرار به تغسیل دل بود، چه می شد! این دلِ شرحه شرحه، این دل زخم دیده، این دل جراحت کشیده!
آن کفن هفت تکه را بده اسماء! کاش می شد آدمی به جای یار عزیزتر از جان خویش، فراق را برای همیشه کفن کند.
خدایا! این کنیز توست، این فاطمه است، دختر پیامبر و برگزیدة تو. دختر بهترین خلق تو، دختر زیباترین آفرینش تو، خدایا! آنچه رهایی اش را سبب می شود بر زبانش جاری کن، برهان او را محکم گردان. درجات او را متعالی فرما و او را به پدرش برسان.
بچه ها بیایید. حسن جان، حسین جان، زینبم،عزیزم ام کلثوم بیایید! با مادر وداع کنید. سخت است می دانم، خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاری تان کند.
آرام تر عزیزان! از گریه، گریزی نیست. اما صیحه نزنید، شیون نکنید، مثل من آرام اشک بریزید.
نمی دانم چطور تسلایتان دهم. این مادر آخر مادری نبود که همتا داشته باشد، که کسی بتواند جای او را پر کند، که جهان بتواند چون او دوباره بزاید.
اما تقدیر این بوده است، راضی شوید به مشیت خداوند و زبان به شکوه نگشایید.
رویش را؟ سیمای مادر را؟ باشد، باز می کنم، هر چند که دل من دیگر تاب دیدن آن چهرة نیلی را ندارد. وای! مهتاب چه می کند با این رنگ و روی مهتابى!
این قدر صدا نزنید مادر را! او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش کنید و آرام اشک بریزید.
اما نه، انگار این دست های اوست که از کفن بیرون می آید و شما را در آغوش می گیرد.
این باز همان دل مهربان اوست که نمی تواند پس از وفات نیز ندای شما را بی جواب بگذارد. تا کجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس کنید بچه ها! برخیزید!
این جبرئیل است که پیام آورده، برخیزید!
جبرئیل می گوید: عرش به لرزه درآمده، بردارشان!شیون ملائک، آسمان را برداشته، بردارشان! تاب و تحمل خدا هم... علی جان! بردارشان.
برخیزید بچه ها! چه شبی است امشب خدایا؟! لا حول و لا قوه الّا بالله
منبع: کشتی پهلو گرفته،