بنام خدای شهیدان
خداراشکر میکنم که به من توفیق این را داده تا با بندگان خوبش به سرزمین غرب سفرکنم ،ودر این سفر عجیب یاد روزهای کودکیم افتاده ام .
یاد انروز که شهید سعید پسر همسایه مان بی سرآمد وکبوترانش او رابدرقه کردند .یاد شهید ذوالفقار بخیر که مرد خدا بود ومهربان ،یاد شهید مراد بخیر که آنچنان سوخته بود که قابل تشخیص نبود .درمجنون شهید شده بود وتنها از او یک عکس برایمان باقی ماند که باتمام وجود لبخند میزد،یاد تاسوعای 63بخیر که تا سحر با عمه ام به انتظار نشستیم تا بیایید واو چه سرافرازانه آمد ،چقدر کوچه های کودکیم شهید پرور بود .یاد شهید جواد ابوالقاضی بخیر طلبه جوانی که همه بچه ها را به مسجد نیمه ساخت محل می برد وبه آنان مهربانی کردند یاد میداد.
یاد آنها بخیر که در سرمای زمستان پیت نفتهای خانه هایشان را می بخشیدند ،نان گرم خانه را تقسیم می کردند یاد دستها ی پینه بسته شهید حنظله بخیر که تا صبح با بچه های محل بیدار می ماند تا که مسجد بسازند .
یاد کوچه های کودکی.
یاد کتابهای دانشگاهی اش بخیر که مرایاد داد، تا دانشجو شوم .
یاد معلم خنده رومان شهید مومنی تباربخیر یاد همه بچه محله ایهامان که پول تو جیبی هاشان را به جبهه هدیه می کردند
یاد آنروزها که خوب بودن معنای والاتری داشت وعشق مثل آدامس در دهان هر کسی جویده نمی شد. مردی ومردانگی ،جوانی وزندگی معنی حقیقی داشت.
یاد آن چهره خاک آلوده وچشمان به خون نشسته از فرط خستگی و بیخوابی وآن شرم زیبا در آن نیمه شب سالهای دور کودکی در آستانه درب ورودی خانمان که چهره ات را معصوم تر از همیشه کرده بود وآن همراهان خاکی پوش که از فرط خستگی که بنظر می آمد دیگر طاقت حرکت ندارند.وحضور معماگونه تان در آن نیمه شب سالهای دور وبازی کودکانه من که خواب را از سرم پرانده بود.
چه بازی جالبی بود پنهان کردن پوتینهای شما وچه لجوجانه آبروی پاهای زخمی ات را بردم . با همه خردی ام فهمیدم که راه طولانی را آمده ای . حالا فهمیده بودم که چرا کتانی ات را در زیر خرت وپرتهای پدر مخفی کرده بودی .
حس کردم کار شیطنت آمیز من ترا آزرده کرده اما هیچ به رو ی خود نیاوردی .چقدر در ان لباس خاکی دوست داشتنی بودی حتی باآن اسلحه برای بچه ترسو مثل من هم وحشتناک نمی نمودی.
به تکه نان وپنیری بسنده کردید .نماز صبح را می خواندی که من در آن گوشه از پشت درب چوبی اتاق ترا مخفیانه نگاه می کردم .
چه بسیار از تو خجالت می کشیدم .راستش را بخواهی آمده بودم معذرت خواهی .بلند شدی لبخند مهربانی برلب داشتی .به سویم آمدی در کنارم زانو زدی .تا آمدم بگویم معذرت می خوام .حرفم را قطع کردی وبا ان همه خستگی سر به سرمن گذاشتی من تازه به سرذوق آمده بودم که پیشانیم را بوسیدی ورفتی وحالا من بربلندای کوهی در مریوان ایستاده ام دلم می خواهد تمام کودکیم را فریاد بزنم.
می بینی حتی حالا هم که به ظاهر بزرگ شده ام کارهایم کودکانه است .اما نه در اینجا زخم پاهایت را فهمیدم .دستان سرخ یخ زده ات رابارها بوسیدم وبارها الله اکبر گفتنت رابابانگ بلند شنیدم وخدایا چقدر دوستت دارم .
چقدر زود گذشت همانروزها که برای بچه های روستا کتاب می بردی وبرای بیماران دارو ،چقدر خوب به جوانان درست زندگی کردن را یاد می دادی.چقدر دلم برای آنهمه خدا تنگ شده ،فدای آن چشمهای خسته ات .کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم یاریت کنم .حیف که خرد وبازیگوش بیش نبودم.وتوچه استادانه مرا مجاب می کردی که آرام ومتین باشم .
اولین بار تو برایم کتاب قصه خواندی با مداد رنگی ام به من رنگها را یاد دادی .چقدر دلتنگ حضور نابت هستم
آخرین بار من در میان کوچه مشغول بازی با همسالان خود بودم .که ترا دیدم با آن بلوز سفید شلوار خاکی وپوتینهای مشکی وساکی کوچک در مقابلم زانو زدی ونشستی ،چقدر بلند قامت شده بودی با انکه برزمین زانو زده بودی.اما من تمام سرم را به سمت بالا بلند کرده بودم وتو را که بسیار نورانی ومهربانتر از همیشه شده بودی ،را نگاه می کردم . گفتی مراقب خودت باش دایی انگار چیزی می خواستی بگویی ولی نتوانستی .
چقدر پدرم نگران بود تراتا سرکوچه بدرقه کرد ومادرم گریست ومن به آن پاهای خسته نگاه می کردم که چون نسیمی بود که به سرعت از من دور می شد وتو برای آخرین بار از سرکوچه برایم دست تکان دادی ،ومن هنوز منتظرم چشم در انتهای کوچه دوخته ام.
ولی تونیامدی ومن حیران به دنبال تو بودم در میان خانه چند بار به اتاقت رفتم همه دوستانت را که به خانه آمده بودند خوب نگاه کردم شاید در میان آنها خود را مخفی کرده باشی اما نه تو را یافتم که خود را هم گم کردم .کار هر روزم این بود که به باغچه پشت خانه می رفتم برای تو گل می چیدم ودر لیوان آب می گذاشتم کنار پنجره اتاقت که بیایی ،که بیایی .
اما نیامدی .
همه تو را که حتی جسم خاکی برای تشیع نداشتی را به زمان وخاطرهها ی دور سپردند .اما من هرروز که بزرگتر شدم دلم بیشتر برای چشمهای خسته تو تنگ شد ،بارها برای یافتنت تا جنوب رفتم هر بار برای استقبال از تو ای نور تا معراج شهدا رفتم ولی تو نیامدی .
حالا یاد تو بیشتر مرا می سوزاند یاد غربت تو در میان خلق خاکی وتو یاسر من ای کاش من هم چون تو بودم بزرگ وپاک. وخدا همچون نسیم می آمد وگل وجودم را با خود می برد. قصه تو بود ومن با آنکه پنج سال بیشتر نداشتم چقدر خوب همه حالات تو را در هنگام گفتن قصه ات خوب به یاد دارم .مثل یک معلم خوب مهربانی را یادم می دادی ورفتی بی هیچ دلواپسی .
اما من گم شده ام وامروز بیشتر از همه آن دوران کودکی به تو نیاز دارم ایکاش مرایاد کنی بسیار یادم کنی ودستم را بگیری .من هنو زهم منتظرم .
من را می برند سفر بدون آنکه از من بپرسند من خودم حاضر هستم یا که نه ؟خدا وکیلی خسته شدم من دلم گریه ناله فریاد یک بیابان دلتنگی می خواهد دلم سهراب میخواهد من در این آبادی پی چیزی میگشتم پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
دلم تورا میخواهد تنها غریب بی هیچ یاری که همراهی ام کند یا ندای یاری که یاریم کند دلتنگ تمام بودنت کدام دیار را بدنبال نشانی ازتو نگشته ام جفای کدام نامردمی را از برای نگاه مهربانی از تو به جان نخریدم تمام هستی ام
فدایت من مانده ام وبغضی که دارد خفه ام می کند من مانده ام ویک دنیا حسرت عمری که از دست رفت وفکر
می کنم دیگر به پایان راه رسیده ام چیزی غریب مرا می خواند چیزی که این سالها کمتر حس کرده ام وشاید باور کرده ام واگر این پایان کوچ کبوتر است دوست دارم چون این سالها که غریب بودم در میان این جمع پر التهاب غریب بروم.
این بار خداوند نصیبم کند تا من آنچه را که همه این سالها آرزو داشتم برآورده گردد لا اقل این لحظات آخر را تنها باشم نه آنکه آنها مزاحم هستند نه تنها دوست دارم حتی زحمت این جسم خاکی ام بر دوش هیچ بنده خدایی سنگینی نکند
آدم اینجا تنهاست ودر این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید نرم وآهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
دوست دارم بروم دور ودست نیافتنی شوم در آن طلوع زیبای صبح دل انگیز من در خدای خورشید محو وناپدید گردم چیزی عجیب مرا می خواند وگویی دیگر پایان سفر این مرغ مهاجر است
باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود هیچ کس زاغچه ای راسر یک مزرعه جدی نگرفت باید امشب بروم باید چمدانی راکه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم وبه سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
حس عجیبی دارم حس یک مرغ مهاجر که دگر باید برود وشاید چاره ای ندارد جز رفتن از برای رسیدن
دلم به من دروغ نمی گویددلم برای همه لحظات زندگی این دنیاییم تنگ خواهدشد حتی بری غریب ترین لحظات بودنم وکسی باور نمی کند که مرگ فرا رسیده وباید چمدان را بست بدون هیچ دلواپسی
مرگ پایان راه نیست تنها دریچه ایست برای رسیدن به بهاری دیگر
من به لطف وکرم خداوند امید دارم انشاءالله عفو خواهد کرد کوتاهی و کم توجهی ام را
پاسی از شب گذشته وماه در اسمان مهربانانه دارد همراهی میکند ،لحظات دارند به پایان می رسند قرار من وخدا ساعت 12شب اخرین روز سال ومن مسافر سفرجنوب در میان همراهانی مهربان ازتبار یاس،همه تقریبا خوابیده اند ومن همچنان دارم اخرین گفتگوهای پنهانی خودم را با خدا میکنم .توبه از گناهان گذشته وطلب بخشش.چهره مادرم را به یاد می اورم که مرا در استانه درب بدرقه کرد پدر که گویی نمیخواست از این بدرقه طولانی دست بردارد.یاد نگاه نگرانش در بدرقه شهید یاسر افتادم .
اما شهید یاسر کجا ومن کجا . یک بار دیگه ساعت را نگاه کردم .زمان به انتهای خودش دارد می رسد خواستم برای باری دیگر چهره همه انهارا که دوست دارم به یاد بیاورم .خدای من همه امانتهارا به صاحبانشان برگردانده بودم .تا انجا که توانسته بودم .از انهایی که می شد حلالیت طلبیده بودم . خداحافظی کرده بودم .من همیشه سفر میرفتم ولی اینبار برای همه تعجب اور بود که چرا اینچنین می کنم.اما اینبار فرق میکرد.دلم میخواست این لحظات اخر سرم را برای یکبار دیگر روی زانوی مادرم میگذاشتم .ارام می بافتم ولی من حالا فرسنگها از او دور بودم .چهره مهربانش را به یاد اوردم .جمله اخرش که : مراقب گل من باش .برو به خدا وشهدا سپردم.
ثانیه های اخر بود نگاه من در جاده تاریک لرستان ویک لحظه دیدم که اتوبوس در صخره ای فرو رفت .وصدای کشیده شدن یک ماشین سنگین ومن که حس کردم دیگه چیزی متوجه نمیشم جز صدای مسافرینی که خواب بودند واز اضطراب بیدار شده بودند وگریه دخترکی کوچک.به سختی بلند شدم همراهم گریه میکرد.دوباره به ساعت نگاه کردم 12بود ولی من ...
وقتی از ماشین پیاده شدم وازبلندی صخره یا که روی اون ایستاده بودم منظره تصادف را نگاه کردم به قول بچه ها یک هیجده چرخ را دیدم که در میان جاده دور گرفته تا به ما نخورد وگرنه اتوبوس ما میان صخره وان ماشین له میشد .
یاد حرف اخر مادرم افتادم به خدا وشهدا سپردمت.فکر کنم دعای مادرم باعث شد که انچه میخواست رخ دهد اتفاق نیفتاد.
برایم دعا کنید بدرود تا درودی دیگر
والسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سالروز وفات حضرت خدیجه همسر بزرگوار پیامبر (ص) و مادر فاطمه(س) را خدمت تمامی بزرگواران
... تسلیت عرض می کنم
فکر می کنید اگر عشقی پاک والهی نبود آیا خدیجه حاضر میشد همسرمحمد شود ؟
فکر میکنید انچه را که از نور معنویت، محمد با خود حمل میکردکم ارزشتر از ثروت بیکران خدیجه بود؟
وآیا فکر میکنید خدیجه در خود چه داشت که سرچشمه همه پاکیهای عالم سن بالای او را ندید گرفت
وبا بااو 25بهار از بهترین سالهای عمرش را سپری کرد وآن سالها را بهترین سالهای زندگانیش یاد می کند
وخدیجه شد مادر سلاله پاک نبوی
چقدر به راستی خدیجه را می شناسیم ؟
بزرگ بانوی اسلام ،همسر وفادار وهمراه رسول الله ،یار وفادار دوران بی کسی پیامبر
ام الفضائل این لقبی است که پیامبر اکرم به حضرت خدیجه رحمه الله علیه می دادند .
به راستی کدام بانو می توانست مادر فاطمه شود درحالیکه خود از طهارت وپاکی بی بهره باشد
چه کسی می توانست همسر رسول الله شود در حالیکه خود عاری از خطا نباشد.
باید خدیجه میشد تا با آن نگاههای جاذب وگذشت وعطوفت ومهربانیش می توانست پیامبر خاتم را در انجام رسالتش یاری کند .
کاش ما هم قدری عمیق تر به شخصیت این بانو توجه می کردیم ،کاش جوانان ما قبل از اینکه معیارشان برای یک ازدواج چیزهای بی ارزشی چون ظاهری زیبا وفریبنده این دنیا بود ویا ملاکشان ثروت کلان وپست ومقام همسرشان بود به این می اندیشیدند که می شود بهترین بانوی عالم شد بهترین مادر شد میشودوقتی که از خودو از خواسته های بی ارزش این دنیا بگذری ،وتنها به نور معنویت وراه سعادت بشری خود فکر کنی .کاش کسی حرف من را بفهمد .وکاش کسی به این بهترین الگوی عشق در زیستن خوب نگاه کند .آنگاه یقینا بهتر از قبل فاطمه را خواهد فهمید ،علی را خواهد شناخت ،آنگاه ما در یک جامعه تشیع علوی دیگر تبعیض ،تفاوت طبقاتی ،فساد را نخواهیم داشت .دیگر هیچ پسر جوانی معیارش برای انتخاب همسر به دست اوردن یک دختر با هیکل بهترین خواننده ویا رقصنده آن سوی آب نخواهد بود.حتی جامعه متمدن غرب نیز خود از این افسانه دست کشیده است
وما تازه پا جای پای پوسیده آنها می خواهیم بگذاریم .بهتر نیست به جای انکه همدیگر را به ظاهری زیبا همچون عروسکهای باربی بپسندیم ، به معیارهای اخلاقی در خود بیشتر فکر کنیم؟باور کنید سلامت فکر سلامت روح سلامت اخلاق خیلی باارزشتر از حتی سلامت جسمانی است .
روی سخن من بیشتر شاید با شما جوانان معتقد مذهبی است می دانید چرا؟
چون شما نباید تنها به ظاهر دین توجه کنید ،به جوان مذهبی می گویم ملاک انتخاب تو چیست رو به من میکند می گوید ملاکماین است قد ش این باشد ،چشمم این رنگی باشد ،پوستش به این فرم باشد ،خوب چادر سرکند ،این فرم لباس بپوشد ،پوشیه بزند ،ساق دستش فلان رنگ باشد،روسری که از زیر چادرش بیرون می زند فلان رنگ باشد ،اینها خوب است اما آیا براستی ملاک یک دختر خوب برای همسر شدن هم است؟
این میشه نمونه بارز یک دختر مسلمان مومن شیعه؟
برادر من ملاکت را عوش کن می دانی چه چیز نصیب تو می شود یک عروسک چادر به سر همین،
فرق عروسک تو با عروسک خیمه شب بازی غیر، این است که تو یک چادر برسر این عروسکت کردی
ملاک را عوض کنیم
بیاییم ببینیم معرفت اهمیت بیشتری دارد یا این موارد که در بالا گفتم .
آیا دوست داری همسر زیباروی محجبه شما، فهم کاملی از معارف الهی نداشته باشد
تنها یک حجاب ظاهروزیبا که نمی شود ملاک تدین ملاک همسر خوب بودن
میشود بهترین همسررا براساس معیار دین انتخاب کرد براساس زندگی رسول الله وائمه
تنها کافی است که در این باره کمی تدبر ودقت داشته باشیم.
ما نسبت به جامعه بشری علاوه بر خودمان مسئول هستیم ،اگرچه منکر زیبایی در یک انسان نمیشویم اما باید دید این زیبایی که خالقش خداوند است ،تا چه اندازه در یک ازدواج موفق موثر خواهد بود آیا بیش از معرفت الهی ،
ویا پست ومقام وموقعیت خانوادگی فردچقدر تاثیرگذار خواهد بود .
البته رشد پیدا کردن در یک خانواده سالم نقش خوبی در سلامت اخلاقی فرد خواهد داشت ،اما موقعیت اجتماعی خوب نیز آیا ملاک خوب بودن فرد خواهد بود .
آیا از یک خانواده متوسط یا ضعیف اجتماعی بودن نمیتواند فردی مفید راوصاحب اخلاق را تربیت کند؟
بله
مسلما شما هم حرف من را قبول خواهید کرد ،اگر صاحب اندیشه معقولی باشید.
به امید روزی که بتوانیم چنان انتخاب کنیم که همسرمان را عاشقانه دوست داشته باشیم واز بودن در کنار هم گامی به سوی نور الهی برداریم .
باهم به دروازهای بهشت فکر کنیم .باهم باشیم انچنان که یک روح در دوجسم باشیم.
الهی روزی برسد که ما بتوانیم حرفی برای گفتن در محضر ائمه داشته باشیم وشرمنده نباشیم
بخاطر انتخابهای ناشایستمان
به حق رسول الله و بزرگ بانوی اسلام حضرت خدیجه
پیامبر اکرم(ص) در نخستین سیر شبانه خود که در ماه ربیع الاول، دو سال بعد از بعثت که از خانة حضرت خدیجه(س) انجام پذیرفت(22) هنگامی که به سوی زمین باز میگشتند از پیک وحی چنین مورد خطاب قرار گرفتند:
حاجَتِی ﺃَن تَقرَﺃَ عَلی خَدیجَهَ مِنَ اللهَ وَ مِنّی السَلام
حاجت من این است که از خداوند منّان و از مَنِ جبرئیل، بر خدیجه سلام برسانی.(23)
هنگامی که پیامبر اکرم(ص) درود خداوند منّان را به حضرت خدیجه ابلاغ نمودند، او در پاسخ گفت: خداوند سلام است، سلام از اوست و به سوی اوست.(24)
پیک وحی یکبار دیگر به پیامبر(ص) عرضه داشت: ای محمد، به خدیجه از پروردگارش سلام برسان.
حضرت خدیجه(س) گفتند: خداوند خود سلام است، و سلام از اوست، و بر جبرئیل امین سلام باد.(25)
در یکی از تهاجمات ددمنشانه قریش و انتشار شایعه کشته شدن پیامبر(ص)، حضرت خدیجه(س) در میان درّه ها و صخره های اطراف مکه، به دنبال حبیبش می گشت و سیلاب اشک بر صورتش روان بود. پیک وحی بر پیامبر رحمت فرود آمد و عرضه داشت: ملائکه آسمان به جهت گریه خدیجه به گریه افتاده اند، او را به سوی خود فراخوان، درود مرا ابلاغ کن و او را بشارت بده، که خدایش به او درود میفرستد و او را با قصری در بهشت بشارت ده، که در آن هیچ غم و اندوهی نیست.(26)