یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده است
"مولوی"
هیچ جمله وکلامی نیافتم در وصف میلاد امام نور ورحمت حجت حق جز انکه
ای مولای تمام خوبیها بخاطر این همه سال انتظار شما
وقصور وکوتاهی ما شرمسارم
بارها نگاه خسته آسمانیت را جستجو کردم؛در میان این همه نگاه نه ترا دیدم :نه نگاه آسمانی
وخیل این همه نشان زبی نشانی توست؛سزای من همه این بود که تنها باشم؛
جفای این همه رنج که بی خدا باشم.
غریب غربت ودردوحرمان وهیچ نشانی از آشنا نبود
ولی چرا در اینهمه چراغهای روشن شب هنوز نگاه مهربان بعضی به آسمان دوخته است
همین نشان ازمهربانی توست
جان بگیر وصحبت جانانه ام بخش یارا..........کز جان شکیب هست وزجانان شکیب نیست
گمگشته دیار محبت کجا رود .........نام حبیب هست ونشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد .....ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار کافی نیست
خودت دعا کن ای نازنین که برگردی
دعای اینهمه شب زنده دار کافی نیست
این شعر از زیبا ترین غزلهای حافظ است که در مدح حضرت باب الحوائج حضرت عباس بن علی ،
ابو الفضایل سروده شده است
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم.........یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز.......کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه..............پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من.........از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل...........مملوک این جنابم و مسکین این درم
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث..................از گفته کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر......آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازیست حرز من......و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث...................از گفته کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر........آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازیست حرز من.............و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود...............و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه..............من نظم در چرا نکنم از که کمترم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال............کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه...........کی باشد التفات به صید کبوترم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود................در سایه تو ملک فراغت میسرم
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد.............گویی که تیغ توست زبان سخنورم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح..........نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوی تو میشنیدم و بر یاد روی تو...............دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست..........من سالخورده پیر خرابات پرورم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست..................انصاف شاه باد در این قصه یاورم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه............طاووس عرش میشنود صیت شهپرم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد.........................گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من...............گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر............من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست..........تا دیدهاش به گزلک غیرت برآورم
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت..............و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
مقصود از این معامله بازارتیزی است...........نی جلوه میفروشم و نی عشوه میخرم
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهی دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
در یزد کهن عارفی می زیست که جویای اسم و رسم بود ، روزی با یارانش از مقابل دکان نانوایی می گذرد ،
بوی نان از تنور در آمده ، بوی نان پخته ، او را وسوسه می کند تا نانی خریده بخورد ،
عادتی که امروزه نیز در مردم کویر مشاهده می شود و به بوی نان سحر می شوند ،
پس به دکان نانوا می رود نانوا که پیری دانا و جهان دیده بود
در حین پخت نان با عارف به بحث و جدل می پردازد ،
سخن از خامی و ختگی انسان می راند ، این که پختگی مراحلی دارد ،
همچو نان که در ابتدا خوشه گندمی است ، درو می شود ،
در زیر سنگ سخت آسیاب آرد می گردد ، آنگاه خمیر شده
و با آتش تنور پخته می گردد ،آدمی نیز آتشی می خواهد تا پختگی حاصل کند ،
هر کس که عبا و قبای عارف را بر تن کرد نمی تواند در زمره عرفا قرار گیرد ،
چرا که عرفان و تصوف به خرقه و لباس و دستار نیست ،
بلکه در اندیشه و مهار نفس است ، عارف صبحی است که به چراغش نیاز نیست
و شبی که به ماه و ستاره اش حاجت نیست ، نانوا عارف را پندی می دهد
که اگر پخته بودی گوشه عزلت اختیار می کردی و این قافله مریدان را رها و نفست را خلاص می نمودی .
عارف از سخنان نانوا دگرگون می شود اما آتش آنگاه به جانش افتاد
که نانوا دست در تنور داغ و آتشین کرده ، شاخه گلی سرخ بیرون آورد
و به عارف داد و گفت: به جای نان گلی ببر تا بدانی عمر کوتاه تو همچو این گل تمام می شود ،
باشد که از خواب غفلت بر خیزی ...
عارف جویای نام سر افکنده راهی شد و دیگر کسی او را ندید ،
نانوا که همچو خضر روشنی به او بیداری بخشید بعد از وفات در نانوایی به خاک سپرده شد
و اینک این مکان به زیارتگاه مردم کوچه و بازار تبدیل شده است
حداقل یادی از شهید دکتر علی شریعتی بکنید.
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
« دکتر علی شریعتی»