کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
عرفان نظرآهاری
اولین نمازگزاران:
پس از انکه آدم از بهشت رانده شد وبه زمین امد. صبح پس از شامی طولانی از فراق ودوری .
ندا آمد ای آدم دو رکعت نماز بخوان یک رکعت بشکرانه گذشتن شب هجرت ویکی دمیدن صبح دولت ودیدن جفت خویش وبزبان حال گفت :
وصل آمد وازبیم جدایی رستیم بادلبرخود بکام دل بنشستیم
اول کسی که نماز پیشین (ظهر )کرد ابراهیم خلیل بودکه چون جان فرزند خود نثارکردوخداوند قربانی اوراپذیرفت وهنگام زوال رسید؛نداآمد چهاررکعت نمازبخوان ؛یک رکعت شکر توفیق یکی دیگر شکر تصدیق وسوم شکر ندا وچهارم شکر خدا
واول کس که نماز پسین (عصر)گزارد یونس بود که چون از نرسیدن عذاب به قوم خود تا شکری که کرده بود گرفتار خشم خدا شد وبه زندان شکم ماهی رفت !چون از شکم ماهی بیرون رفت ؛خود را از این چهارتاریکی رها ورسته دید تاریکی لغزش؛تاریکی شب؛تاریکی آب؛تاریکی شکم ماهی ؛وبشکرانه رهایی از آن چهارتاریکی چهار رکعت نماز گزارد
واول کس که نماز شام گزارد عیسی (ع)بود که بی پدر به وجود آمد در شکم مادر تورات وانجیل خواند ودر گهواره سخن گفت!بشکرانه این سه نعمت سه رکعت نماز گزارد رکعت اول نفی خدائی ازخود کردوبه رکعت دوم اثبات خدایی
در دو رکعت آسمانی کرد ورکعت سوم اقرار به یگانگی خدا کرد !
اول کسی که نماز شام (عشاء)گزاردموسی بود که نواخته خالق بی عیب ومخصوص تحفه غیب ومزدور شب فرارسید وزید ؛باران گرفت وبرق جهید گرگ درگله افتاد وعیالش دردزه خاست سرگردان در آن وادی بی پایان بی سروسامان بزبان حال می گفت:
به هرکویی مرا تاکی دوانی زهر زهری مرا تاکی چشانی
نگاه بجانب طور شعاع نور دید وندای خداوند غفور شنید که موسی را چهار غم بود غم عیال وفرزند وبرادر ودشمن
ندا آمد ای موسی غم واندوه مبر که رهاننده از غم وبرنده اندوه منم موسی برخاست وچهاررکعت نماز بشکرانه چهار نعمت گزارد ؛بشرط صدق وصفاووفاواخلاص وعیال وفرزند وبرادر اوکفایت کند وبردشمن پیروز شود وازغم واندوه برهد چنانکه هرچهار نعمت را خداوند به موسی داد!
نامهای نماز:
ازشرف ومزیت نماز برسایر عبادتها همین بس که خداوند 102 جای قرآن ذکر کرده وآنرا سیزده نام نهاده صلوه ؛قنوه؛قرآن؛تسبیح ؛کتاب؛ذکر؛رکوع؛سجود؛حمد؛استغفار؛تکبیر؛حسنات؛باقیات0
اثرات نماز:
پیامبر فرمودند :نماز معراج مؤمن است
گفته اند نمازگزارراهفت کرامت است :
هدایت ؛کفایت ؛کفارت ؛رحمت؛قربت؛درجت؛مغفرت
اول قدم از شرک بی نمازی است که خداوند روز رستاخیز به دوزخیان می گوید:چه شمارا به اینجا افکند؟
می گویند مااز نمازگزاران نبودیم هرکس این پنج نماز رابوقت خویش وباشرایط بخواند خداوند اوراثواب جمله اصول شرایع دهد
بنام خداوند بخشاینده مهربان
موضوع نمایشنامه: آنانکه حقیقت را نمی دانند نادانند وآنانکه حقیقت را می دانند وآنرا انکار می کنند تبهکارند
راوی:
اینک آدم زنجیری زمین ،اینک رگان پیکر ادم میخکوب درخاک.
اینک آدم اسیرخاک ،بی هیچ گریزی ،زندانی زمین
اینک آدم هبوطی زمین دوراز بهشت هبوطی خاک .
هبوطی چاه ویل ،چاه رنج چاه جهل چاه ظلم ...
مطرود خدا ،تنهای تنها ،افتاده در کویر
همنشین خاک ،همنشین خار
همصحبت زوزه بادهای سرد همصحبت یادهای تلخ ،همصحبت آرزوهای سبز،اینک آدم ودیگر هبوطیان ،نوحه سرایان رنجهای خویش ،نوحه سرایان افتاده در زمین
همه ظالم ،همه جاهل ،همه قاتل .
همه پای در بند ،همه اسیر زمین ،اسیر خویش ،همه در اسارت ابلیس
اینک آدم وقابیل ،اینک آدم وهابیل
قابیلیان کشنده هابیل ،شکننده آدم
اینک زمین جایگاه قتل
اینک زمین پوشیده جامه سرخگون خون،خون هابیل ،خون تمامی روح خدایی آدم اینک زمین وآوارگی ،هبوط وتشنگی ،هبوط وبی کسی ،هبوط وجدایی ،هبوط وهمه رنج .همه درد ،همه پریشانی ،همه سرگشتگی همه قتل ،همه جنگ ،همه خون ،همه تزویر ،همه زور همه زر ........
اینک وزمین واسارت آدم.
شیطان :
آ..........د..............م آ.........د..............م ابلیس هرگز ترا سجده نخواهد برد بگذار مرا از بهشت برانند که ستایش سزاوار من است نه چون تویی که تو خدای از پست ترین جای زمین مقداری خاک را با آب امیخته وبه ان گونه که می خواست آراست وفرمان حرکتش داد واز ما خواست که برتو سجده کنیم ،آه افسوس !چگونه باور توانم کرد خاک را برآتش ارج نهادند وبراو سجده کردند ومن هرگز اینچنین نکردم ،پس از بهشت خداوند رانده شدم وچون در تو فضیلتی جز ریختن خون برادر ندیدم ترا نیز به وسیله عصیان عشق به هبوط کشاندم .که چنین محراب مقدسی سزاوار رنگین شدن نیست پس تو نیز رانده شدی اما هنوز هم آتش کینه مرا خاموشی نیست .پس مرا امر برآن کرده که اینبار تیغ برجان هبوطی دیگر فرو کنم تا ذره ای سرد شوم.
وجدان:
آه این کیست که سکوت وآرامش آدمی را برهم زده است وبه آدمی حسادت می کند وهر آنچه از دست داده حسرت می خورد ؟
شیطان:
اگر تو به جای من بودی لحظه ای درنگ نمی کردی ونسل ادمی را ریشه کن می کردی انچه پاسخ سالیان سال ستایش مرا برمن ارزانی داشتند سجده برمشتی لجن بود وحال باید انتقام بگیرم ،انتقام این همه سال را (با فریاد) آیا خدایی هست که فریادهای مرا پاسخ دهد؟آیا سزاوار برترین فرشته چنین است؟آری ؟آدم رابرمن نمایان کن تا خنجر خشمم را تاته در جانش فرو کنم که شعله کینه در من برافروخته است تا قیامت.
وجدان:
در جلوی دیدگان ترا چیزی جز پرده انتقام برنکشیده اگر ترا یارای دیدن کمال آدمی بود هر گز با او چنین نمی کردی.
شیطان :
آری حق با تو ست (با تمسخر )مگر نه این بود که آدم با تمام کمالش گول مرا خورد واز بهشت رانده شد آدمیزاد ه را به سختی انداخت ومگر نه اینکه قابیل به فرمان من هابیل ر کشت وسرتعظیم در برابر خدای فرود نیاورد ومگر نه اینکه (با فریاد)آدمی با تمام کمالش خون برادر ریزد وزمین را به لجنزاری بیش تبدیل نکرده است مگر نه اینکه آدمی چون درندگان برجان هم افتاده اندوغرور ایشان کشتن یکدیگر را برآنان مباح کرده است.
وجدان:
هان !گذرگاه تاریخ چنانکه تو می گویی همیشه پرازننگ نبوده به جز عده از ایشان همچون پیروان تو ممکن است راه خویش گیرند ،اما آنانکه به ندایم گوش دادند ولبیک خدارا گفتند هرگز راه به پستی وسکون نخواهند برد.
شیطان:
میان من وتو عهد وحجت باشد ،حال یکی از یاران خویش برگزین تا چنانش کنم که راه ورسم حقیقت طلبی ازیاد ببرد
.
وجدان:
مگرنه اینکه تو وسوسه گری بیش نیستی ،ولی آنانکه به حقیقت چنگ زنند ودیدگانشان به نور معرفت بینا وآشنا گشته باشد وهرگز دست خویش زدرگاه اوپس نگیر ند،پس همچنان دریاس مانی .
(عدهای از سه کنج پرده درحالیکه انسانی را دور کرده اند واو را می کنند وارد می شوند انسان به سکندری به زمین می افتد ومردم دور اوجمع می شوند واو را دیوانه خطاب می کنند شیطان به سرعت از صحنه می گریزد وبه خلوت پناه می برد ووجدان آرام آرام به گوشه ای می رود.)
مردم :دیوانه (محکم )تو مطرود ی باید زدیار ما بروی !بروی !
(همچنان ادامه می دهند وکم کم متفرق می شوند وبه گوشه ای از صحنه پناه می برند نوع ایستادن به صورتنیم دایره به جمعیت همچنان جا گذاردنم یک پا در عقب فیکس می شوند.)
آدم:
اینان سبکسرانند که مرا به استهزا می گیرند نه اینست که خدا وند واحد است وزندگی جاویدان مخصوص اوست ،پس منزلت چیزی جز قرب به درگاه او نیست .نه ملکی ،نه مالب ،نه همسری ،هیچ وهیچ همه اش فانی است وخدای همانا مرا برتر از فرشتگان قرار داده به جهت خیرم ،به جهت فعلم ،به جهت علمم مگرنه ؟!
(لحظه ای سکوت صحنه تاریک می شود ،صدای شیون زوزه گزگ همراه با صدای باد توام با صدای ضجه کم کم آهسته می شود تا صدای مردم می آید که یک دفعه آهنگ قطع می شود ،عده ای از مردم از گوشه ای از صحنه به خیال او ظاهر می شوند )
یکی از مردم:
پنداشتیم ،کودکانمان به نزد تو زعلم وادب چیزی می آموزند لیک تو گمان آنان را از زندگی کردن محو کردی واین حقیقت پوچ را به انان گفتی که چنین مسخ لغت درد را به کار می برند تو خود میان ما جایی نخواهی داشت ،زندگی ات نکبت بدون مال ومنال ،پر زجر پر از اورا ق اوهام انگیز که بجای خوراک وآب تغذیه فکر کودکانمان می کنی (حرکت به صورت نیمدایره وسپس در جای خود قرار می گیرد ...مردم حرکتی ندارند.)
دوست :
ای یار وام خویش برگیر پا به زین ورکاب برچین که این مرکب رو به نیستی ات می برد.
مادر :
فرزندم زندگی لرزش ولغزشی که چون جوی روان بود به ناگه به تندری خرد شد برسرم ،به کرده خویش نظرکن ،من مادرت هستم بیماری من زاعمال تو ست دردهایم بنگر هرگز ترا نخواهم بخشید دیگران به عشرت سرمی کنند وچنان قهقه سرمی دهند که انسان بی اراده در کنارشان می خندد تو نیز چنین باش.
{صحنه تاریک می شود صدای قهقهه می آید .مرد دستهایش را بلند می کند به حالت نیایش سپس آرام فرو می آورد برسرش .در این هنگام شیطان فریاد می دهد آرام سپس کم کم بلند وبلند تر وبازهم آرام وآرام تا صدای مادر می آید وبعد سخنان مادر بازهم هم کم کم صدا بلند می شود)
شیطان :
خوشبختی بدبختی عاق والدین درد زجر مرگ خوشبختی
انسان:
نه ،نه ،رهایم کن.
شیطان:
نیستی ،بدبختی ،عاق والدین
انسان :
طاقتم تمام شده به درد آلوده ام ،نمی دانم چه کنم .من چیزی می گویم که همه آنها آنرا می دانند ولی آن را باطل می نامند پس مرا از دیار خویش رانده اند ودیوانه خطابم می کنند .حال بگو چه کنم ؟
وجدان:
این چه گفتاریست آیا تمام خواسته ات این بود آنچه باور داشتی این بود ،آنچه تو بابتش روزی جان می دادی ؟!به خدای حقیقت قسم حقیقت وواقعیت همیشه دررکاب هم نیستند ،حقیقت با دو چشمش همیشه ناظر اعمال ماست،سعی مکن بردیده خویش پرده افکنی چقدر آسان خواهد بود هرزگیت در برابر شیطان آدمیان صوری یا تبهکاران فردا تو خود باز مختاری بین حق وباطلت حق یکی را انتخاب کن.
انسان:
اما آنان می گویند حق به چه کار می آید ما به واقع زنده ایم وزندگی می کنیم وحقیقت تنها در افسانه هاست.
وجدان :
مگر نه اینکه خدای واحد است وتو تنها بنده او هستی نه غیر ه پس از برای او حق را طلب کن ،زیرا که تو آنا ن را به عقوبت اعمالشان آشنا کرده ای پس خود رابرهان وحق را طلب کن.
{چراغها روشن می شود فضا پراز نور می شود یکهو تمامی مردم به دورش حلقه می زنند وهمهمه می کنند.}
دوست :
دیوانه نصایح مارا هیچکدام گوش ندادی .
{همه با هم می گویند :دیوانه }
مادر :
آنقدر در این حزن وسکوت خود ماندی که ترا کابوس مرگ خواندند .بازگرد فرزندم
{همه با هم میگویند :دیوانه راهی برای بازگشت نیست .}
انسان:
دست از سرم بردارید ،کمتر آزارم دهید {همچنان هق هق گریه اش بلند می شود.}
یکی از مردم:
تو مراباطل می خواندی وخودرا برحق اگر تو برحقی اثبات ادعای خود کن (به تمسخر)
می بینی که به چه روز افتاده ای آیا حق هلاکت رااز برای تو می خواهد .
{شیطان برصحنه حاضر می شود وبه انسان می گوید:}
شیطان :اگر به این راه ادامه دهی حتما هلاک می شوی سخن این بندگان گوش کن وبیش از این خود را نابود مساز که این راه بیراهه ای بیش نیست .
{وجدان به داخل حرف شیطان می پرد وبه انسان می گوید:}
وجدان:اگر هلاکت دررسیدن به قرب الهی است پس حی وزنده بودن در چیست ؟
شیطان :
درزندگی جاویدان این دنیا که خداوند برآدم بخشید.
وجدان :
نه این حیات حیوانات درنده خواست که یکدیگر را می درند تا دستشان به تکه گوشتی بند باشد اما ترا ای انسان تو بدین جهت خلق شدی که کمال یابی وکامل نمی شوی مگر آنکه به او رسی پس راه خویش رو که این راه بازرگانان کالای معرفت است واین کالا را به هیچ کس مفروش مگر به حق که او خود خریداری است عظیم از برای این کالای باارزش.
انسان :
آری حق باتوست من در این راه گام برداشته ام به سوی او می روم وفرو نمی نشینم مگر به حق برسم.
شیطان :
اما راهزنان در این راه بسیارند وکالایت به یغما می برند آنرا برما بسپار به امانت برایت نگهداریم یا به راهی دیگر شو که این راه بیراهها یبیش نیست باز گرد.اگر تو با کاروانیان عظیم باشی هرگز دست تعدی به تو نمی رسد اینان حارسان تو می باشندویاریت می کنند در حفظ کالایت.
دوست :
آری ای دوست !ما همسفران تو می شویم ونمی گذاریم کالایت را سارقان به یغما برند همچنان که از کالای خویش محافظت می کنیم از کالای تو نیز محافظت می کنیم
وجدان:
اگر چه تو را راهی سخت در پیش است اما مقصد جاودانه است.
شیطان:
حرف او گوش مکن که این راه بی حاصل است وجاودانگی در کوچ کاروانیان است نه سفر به تنهایی.
وجدان :
راه تو به خدا ختم می شود وحق او ست وآنچه اینان می گویند نا حق است پس حق را بجوی
شیطان:
حق در پستوی صندوقچه مادر بزرگها نهان است کلام حق در میان این مردمان است که ترا دوست دارند وخوبیت را می خواهند .مادرت بیمار است وبرتو حق بسیار دارد بازگرد و را یاری کن که این سخن حق است.
وجدان:
یاری مادر کن اما به بیراهه نرو که این شیطان است که ترا می خواهد فریب دهد.
شیطان:
او به واقع بیمار است می خواهی بازگرد واو را ببین
دوست :
آری بازگرد ای دوست مادرت بیمار است بیا با ما هم کیش شو.
شیطان :
بگو باشد وبا ما شو.
انسان :
باشد به سوی شما باز خواهم خواهم گشت اما نمی دانم که خوشبختی در کجاست وحقیقت سخن کیست .
شیطان :
آری بازگرد {خنده ای مکارانه تبدیل به قهقهه}
بهتر آن نیست که از این سودای غفلت انگیز دست برداری اینان همه کوران وکرانند وهرگز باز نخواهند گشت چنانکه خود دیدی.
وجدان مگر نه اینکه تو وسوسه گری بیش نیستی اما بار هم می گویم آنان که به ریسمان الهی چنگ زنند هرگز به دست چون تویی هلاک نمی شنوند.
{انسان با شتاب به طوریکه گویی از چیزی می گریزدواز ترس به پشت سر ش می نگرد داخل صحنه می شود وبا سکندری برزمین می افتد شیطان می گریزد وبه خلوت می رود.انسان زانو می زند ودست به دعا وطلب بخشش بالا می برد اشک می ریزد ودر این هنگام موسیقی همراه با سرودی پخش می شود }
انسان:
پروردگارا مرا ببخش وبیامرز که چنینی ساده لوحانه به حرفی روی از تو برگرفتم ولحظه ای از تو غفلت کردم پروردگارا لعن ونفرین تو برشیطان باد که مارا به هلاکت می اندازد.
شیطان :
من هنوز از او کینه به دل دارم می روم خنجر خشم خویش را برجان دیگری فرو کنم.
وجدان:
خداوند آنان را که گام بسوی معرفت او برداشته اند یاری میکند.
راشل عزیزسلام
چقدرامشب وقتی نحوه شهادت مظلومانه ات را خواندم گریستم .اگرچه تو مسلمان نبودی ولی چقدر زیبا آئین اسلام را تو فهمیده بودی ،خیلی بهتر از من حداقل، که مدعی هستم براینکه مسلمانم وشیعه در حالی که تنها نام آن را با خود یدک میکشم ودر وادی عمل جامانده ام.
امشب تو مرایاد بانوی دو عالم فاطمه زهراسلام الله علیه انداختی که مظلومانه برای دفاع از حق بین در ودیوار مظلومانه شهید شد .چقدر استخوانهای شکسته تو مرا یاد پهلوی شکسته مارد مان زهرا انداخت .
خوشا به سعادت تو راشل عزیز در آن چند روزی که در فلسطین بوده ای چه کرده بودی که خدا دعای دلت را شنید وعاشقانه تو را طلب کرد وخود خونبهای این عشق عظیم شد .
مهربانم تو در صلاه کدام عاشورا صدای هل من ناصر ینصرنی را شنیدی
که اینچنین بی سروپا به سوی این ندای آسمانی شتافتی .
کاش قدری از تو من می آموختم وبه جای اینهمه خود پسندی خود میگذاشتم وبرای برپای حق قد ی علم میکردم نه آنکه مویه غریبانه کنم ودر عمل ...
اگرچه فلسطینی نیستی اگرچه به آئین اسلام در نیامده بودی اگرچه در سرزمین هزار رنگ قامت کشیدی اما براستی که از هر مسلمانی مسلم تر بودی زیرا که تو صدای مظلومیت مظلومان را شنیدی وبرای یاریشان شتافتی وما می شنویم وبه روی خودمان هم نمی آوریم .سالهاست خود را به خواب زده ایم .
شهیدم تو که از کرانه های هفتگانه آسمان برماشاهد وناظری در حقمان دعا کن تا از این خواب گران برخیزیم وقبل از انکه چون گردی از میان برخیزیم به رسالت بشری خود عمل کنیم وخواب سودازدگان را برآشوبیم وتا خود خدا بشتابیم .
التماس دعا ای آذرباد همیشه نگران کودکان فلسطین
روز شانزدهم ماه مارس ۲۰۰۳، یکی از این گروههای طرفدار صلح به نام (جنبش همبستگی بین المللی) در غزه می خواست در مقابل سربازان اسرائیلی بایستد و مانع خراب کردن خانه ها بشود. "راشل کوری" دختر آمریکایی بیست و سه ساله، یکی از اعضای این گروه بود که وقتی یک تانک اسرائیلی به سوی خانه ای می رفت، خود را به مقابل خانه رساند و روی زمین نشست. رانندهء بولدوزر برای اینکه او را از آنجا براند، خاک و سنگ بر سرش ریخت اما راشل همچنان استوار، بر جا نشست. راننده، بولدوزر را به حرکت درآورد و با قساوت تمام او را زیر چرخهای خود گرفت و از روی پیکر او رد شد.
آن روز، دو هفته بود که راشل در فلسطین به سر می برد و توسط "ای. میل" و تلفن با خانواده اش ارتباط داشت. آنچه در زیر می آید سه نامه از آخرین یادداشتهایی است که راشل، برای مادرش نوشته و در آن از رنج مردم فلسطین و از بزرگواری و مهرورزی آنها می گوید و از شقاوت و بیرحمی ارتش اسرائیل. نامه های او شهادتی است عینی و از سر صدق، از آنچه بر فلسطین می رود.
20 فوریه ۲۰۰۳مامان،
امروز، ارتش اسرائیل در جاده غزه، چندین خندق کند، و دو پست اصلی بازرسی که در این جاده بود بسته شده است. معنی اش اینست که دانشجویان فلسطینی که می خواستند در ترم جدید دانشگاه ثبت نام کنند، دیگر نمی توانند به آنطرف بروند، مردم نمی توانند سر کارشان بروند، و آنها که در آنطرف بودند، گیر افتاده اند و نمی توانند به خانه هایشان برگردند. گروههای داوطلب بین المللی هم که در کرانهء غربی رود اردن هستند نمی توانند به دیدارهایشان ادامه بدهند. ما، می توانیم به آنطرف برویم، به شرط اینکه از "سفید" بودنمان به عنوان یک امتیاز استفاده کنیم! البته ممکن هم هست که در هر حال دستگیر و از اینجا اخراج بشویم. هیچیک از افراد گروه حاضر نیست دست به چنین ریسکی بزند.
نوار غزه حالا به سه قسمت تقسیم شده. صحبت از "اشغال مجدد غزه" می شود، اما فکر نمی کنم این، عملی شود، به نظر من، چنین کاری از جانب اسرائیل، از نظر جغرافیای سیاسی، بسیار احمقانه است. بیشترین احتمال، به نظرم، افزایش شبیخونهای ریز و درشت است، البته دور از چشم تیزبین جهانیان و خشم و نفرت آنها، و احتمالا تحت پوشش طرح معروف "جابجایی جمعیت". اشغال مجدد غزه، با اعتراضات و خشم و نفرتی روبرو می شود به مراتب بیشتر از کشتارهایی که به دستور شارون در طول مذاکرات صلح صورت گرفت. طرح شارون برای غصب زمینها و ایجاد مستعمره های تازه [شهرکهایی که اسرائیل در خاک فلسطین و با غصب زمینهای فلسطینیها می سازد و مهاجرین یهودی را در آن سکنا می دهد.] در همه جا در حال اجراست و آرام آرام ولی مطمئن، تمام امکانات خودمختاری فلسطینیها را از بین می برد.
من فعلا در رفح می مانم و خیال ندارم به طرف شمال بروم. نسبتا احساس امنیت می کنم و بیشترین احتمال در صورت یک حمله و شبیخون بزرگ، دستگیریست.
می دانی، حالا من با تعداد زیادی فلسطینی آشنا هستم که با مهربانی بسیار از من مراقبت می کنند. من یک سرماخوردگی کوچک پیدا کرده بودم و آنها با دادن آب لیمو به مداوای من کمک کردند. زنی که کلید خوابگاه ما را در اختیار دارد، همیشه از من احوال تو را می پرسد. او یک کلمه انگلیسی نمی داند ولی همیشه حال تو را می پرسد و می خواهد مطمئن باشد که من به تو تلفن می کنم.
با بوسه برای تو، بابا، سارا، کریس، و همه
۲۷ فوریه ۲۰۰۳
دوستت دارم. دلم واقعا برایت تنگ شده. شبها کابوسهای وحشتناکی می بینم، تانکها و بولدوزرها را می بینم که دور خانه را گرفته اند و من و تو هم داخل خانه هستیم. گاه، آدرنالین نقش بیحس کننده بازی می کند.
در چند هفته اخیر، غروبها یا در طول شب اوضاع را ذهنم مرور می کنم. من واقعا برای این مردم نگرانم. دیروز، پدری دست دو بچه اش را گرفته بود و در تیررس تانکها، تفنگچیها، بولدوزرها و جیپهای ارتشی می گشت و می خواست آنها را از آنجا دور کند چون فکر می کرد خانه اش را با دینامیت منفجر می کنند. من و "جنی" همراه چند زن و دو بچه کوچک داخل خانه ماندیم. در واقع، این ما بودیم که، به خاطر یک اشتباه در ترجمه، این گمان را برای او ایجاد کرده بودیم که خانه اش منفجر خواهد شد. در حقیقت، سربازان اسرائیلی می خواستند یک تلهء انفجاری را از راه دور منفجر کنند، تله ای را که احتمالا مبارزان فلسطینی قبلا کار گذاشته بودند. در همینجا بود که، روز یکشنبه، حدود ۱۵۰ مرد فلسطینی را در یکجا جمع کرده بودند و در حالیکه تفنگهای سربازان اسرائیلی بالای سرشان آمادهء شلیک بود، تانکها و بولدوزرها ۲۵ گلخانه و مخزن پرورش گل را خراب کردند، یعنی جایی را که ممر معاش ۳۰۰ نفر بود. تله، درست روبروی گلخانه ها قرار داشت، درست در نقطه ای که تانکها از آنجا وارد می شدند. من از دیدن آن مرد که فکر می کرد اگر با دو بچه اش از خانه خارج شود و آنطور در تیررس تانکها بچرخد بیشتر در امان است، وحشت کرده بودم. من واقعا می ترسیدم که آنها کشته شوند، و برای همین سعی کردم خودم را بین آنها و تانک حایل کنم. این مسایل هر روزه پیش می آید. اما دیدن آن پدر که با دوتا بچهء کوچولویش در بیرون سرگردان بود و بی نهایت غمگین به نظر می رسید، برایم لحظهء بخصوصی را ساخته بود، شاید برای اینکه می دانستم که اشتباه ما در ترجمه بوده که باعث شده او از خانه اش بیرون برود.
من خیلی روی حرفهایی که تو در تلفن گفتی؛ دربارهء اینکه خشونتهای فلسطینیها کمکی به حل قضیه نمی کند، فکر کردم. دو سال قبل شش هزار نفر از اهالی رفح در اسرائیل کار می کردند، این کارگران، امروز فقط ششصد نفرند. و از این ششصد نقرهم، بسیاری شان از اینجا رفته اند چون سه پست بازرسی بین اینجا و اشکلون (نزدیکترین شهر اسرائیل) دایر کرده اند که یک فاصلهء چهل دقیقه ای را که راه هر روزهء کارگران بوده، تبدیل کرده به یک مسافرت دوازده ساعته و در واقع غیرممکن. به اضافه، رفح که در سال ۱۹۹۹ به عنوان سرچشمهء رشد اقتصادی شناخته می شد، امروز کاملا ویران است: پیست فرودگاه بین المللی غزه خراب و فرودگاه بسته شده، مرزهای تجاری که با مصر وجود داشت، حالا پر از تفنگداران ویژه و سربازان اسرائیلی است که در راه به کمین می نشینند، راه رسیدن به دریا، طی دو سال اخیر با ایجاد پست بازرسی و ایجاد مستعمرهء "گوش کاتفی" مسدود شده است. از شروع انتفاضه تا کنون ششصد خانه در رفح خراب شده، اکثریت ساکنان این خانه ها هیچ ارتباطی با مبارزان نداشتند، فقط، در نزدیک مرز زندگی می کردند. فکر می کنم، حتی از نظر رسمی، می توانیم بگوئیم که امروز، رفح فقیرترین نقطهء دنیاست، در حالیکه در گذشتهء نزدیک، در اینجا یک طبقهء متوسط وجود داشت. اخیرا شواهدی به دست آورده ایم که در گذشته، کشنیهایی که می باید گلهای غزه را به سمت بازارهای اروپا ببرند، هفته ها برای کنترل امنیتی در معبر "ارض" منتظر می ماندند. به راحتی می توانی تصور کنی که شاخه های گل که بعد از دو هفته معطلی در کشتی به بازار می رسند چه وضعی دارند و چه بازاری می توانند پیدا کنند. سرانجام هم، بولدوزرها آمدند و این مردم را از باغ و باغچه شان جدا کردند.
چه چیز برای این مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من بگو. من ندارم. اگر هر کدام از ما زندگی آنها را می دیدیم؛ می دیدیم که چطور آسایش و رفاه از آنها سلب شده، می دیدیم که چطور با بچه هایشان در جاهایی شبیه انبار و پستو زندگی می کنند؛ اگر این چیزها برای خودمان پیش می آمد و می دانستیم که، سربازها، تانکها و بولدوزرها می توانند هر لحظه برسند و تمام گلخانه هایی را که طی زمان ساخته ایم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه ۱۴۹ نفر دیگر، ساعتها و ساعتها بازداشت کنند، فکر کن، آیا برای دفاع از خودمان و از چیزهای اندکی که برایمان مانده، از هر وسیله ای، حتی خشونت آمیز، استفاده نمی کردیم؟ به نظر من چرا. من به این فکر می کنم، بخصوص وقتی باغ و باغچه های گل و میوه را می بینم که خراب شده، درختهای میوه را می بینم که بعد از سالها زحمت، شکسته و نابود شده است. چقدر طول می کشد رویاندن و بزرگ کردن گیاهی و این کار به چه اندازه عشق و محبت نیاز دارد. معتقدم که در شرایط مشابه، اکثریت مردم، هر طور که بتوانند، از خود دفاع می کنند. فکر می کنم عمو "گریچ" همین کار را می کند. فکر می کنم مادر بزرگ هم اینکار را می کند. فکر می کنم خودم هم خواهم کرد. از من می خواهی که از مقاومت بدون خشونت حرف بزنم. دیروز، وقتی آن تله منفجر شد، شیشه های تمام خانه های مسکونی اطراف فرو ریخت. ما داشتیم چای می نوشیدیم و من می خواستم با آن دوتا کوچولو بازی کنم.
تا الان، اوقات سختی را گذرانده ام. تحمل اینهمه محبت و مهربانی برایم بسیار دشوار است، آنهم از جانب مردمی که مستقیما با مرگ رو در رو هستند.
می دانم که در آمریکا، همه چیز اینجا اغراق آمیز به نظر می رسد. صادقانه بگویم، گاه، ملاطفت مطلق این مردم که حتی در همان زمان که خانه و زندگی شان درهم کوبیده می شود، مشهود است، برای من سوررئالیستی است. برایم غیرقابل تصور است که آنچه در اینجا می گذرد، می تواند در دنیا پیش بیاید بدون اینکه اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. اینها قلبم را به درد می آورد، همانطور که در گذشته هم برایم دردناک بود. چه چیزهای شنیعی که اجازه می دهیم در جهان بگذرد.
بعد از اینکه با هم حرف زدیم، به نظرم آمد که تو حرفهای مرا بطور کامل باور نمی کنی. البته فکر می کنم اینطوری بهتر است، به خاطر اینکه من، روحیهء انتقادی و مستقل را از همه چیز بالاتر می دانم و در ضمن فهمیده ام که در مقابل تو، نیازی ندارم که آنچه را فکر می کنم توجیه کنم. و برای این، دلایل زیادی هست، از جمله اینکه می دانم تو هم در تحقیقات خودت مستقل هستی. با اینهمه، در مورد کاری که می کنم نگرانم.
مجموعهء شرایطی که در بالا سعی کردم توضیحشان بدهم، و خیلی چیزهای دیگر، بتدریج چیزی را می سازد؛ اغلب پنهان اما عظیم و سنگین: یعنی حذف و تخریب قابلیت گروه خاصی از مردم برای ادامهء بقاء و زنده ماندن. این چیزی است که من در اینجا شاهدش هستم. قتل و کشتار، حمله های موشکی، مرگ بچه ها با گلوله، اینها قساوت است. و وقتی همهء اینها را یکجا در ذهنم جمع می کنم، از احتمال فراموش شدن آن وحشت می کنم. اکثریت غالب این مردم، حتی اگر از نظر اقتصادی امکان گریز از اینجا را داشته باشند، حتی اگر واقعا بخواهند دست از مقاومت بردارند و خاک خود را رها کنند و بروند (و این، به نظر می رسد کوچکترین هدف سفاکیهای شارون است)، نمی توانند. برای این که حتی نمی توانند برای تقاضای ویزا به اسرائیل بروند، و برای اینکه کشورهای دیگر اجازه ورود به آنها نمی دهند (نه کشور ما و نه کشورهای عربی). برای همین است که من فکر می کنم وقنی تمام امکان زنده بودن فقط در یک وجب جا (غزه) خلاصه می شود و از آن نمی توان خارج شد، می توانیم از "نسل کشی" حرف بزنیم. شاید تو بتوانی معنی "نسل کشی" را، طبق قوانین بین المللی تعریف کنی. من الان آنرا در ذهن ندارم. اما من، اینک بهتر می توانم آن را تصویر کنم، البته امیدوارم. فکر می کنم تو می دانی که من دوست ندارم از این کلمات سنگین استفاده کنم. ولی واقعا سعی می کنم آنرا تصویر کنم و بگذارم دیگران خودشان نتیجه گیری کنند. و با اینحال، همچنان به توضیح و تشریح موقعیت ادامه می دهم.
من فقط می خواهم برای مادرم بنویسم و به او بگویم که من شاهد این نسل کشی تاریخی و حیله گرانه هستم، که واقعا وحشت دارم، که مدام اعتقاد عمیق خود را به انسانیت و شفقت انسان مورد سئوال قرار می دهم. اینها باید متوقف شود. فکر می کنم چقدر خوب است که همهء ما، همهء کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمی کنم که این کار اغراق است. من هنوز هم دوست دارم برقصم، دوست پسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم. ولی در عین حال می خواهم که اینها متوقف بشود، بیرحمی و شقاوت. این چیزی است که حس می کنم. من احساس تاامیدی می کنم. من متأسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیتهای جهان ماست، و اینکه ما، در عمل در آن شرکت می کنیم. این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم، این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند، این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش می کردید؛ وقتی تصمیم گرفتید مرا داشته باشید.
این، آنی نیست که من وقتی به دریاچهء "کاپیتال" نگاه می کردم، می گفتم "اینست دنیای بزرگ! و منهم در آنم". من دوست ندارم بگویم که می توانم در این دنیا در آسایش به سر ببرم و بدون هیچ نگرانی و در بیخبری کامل از شرکت خودم در این "نسل کشی"، زندگی کنم.
باز هم انفجار بزرگی در دوردست.
وقتی از فلسطین برگردم، با کابوسهایم دست به گریبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اینکه در اینجا نمانده ام. اما می توانم خود را در کار زیاد غرق کنم. آمدن به اینجا یکی از بهترین کارهایی است که تا بحال انجام داده ام. خواهش می کنم وقتی به نظر خل می آیم، یا اگر ارتش اسرائیل گرایشات نژادپرستانه خود را، که می خواهد "سفید"ها را زخمی نکند، کنار بگذارد، علت آنرا شرافتمندانه به این تعبیر کن که من در میانهء یک "نسل کشی" هستم که خودم هم بطور غیرمستقیم از آن حمایت می کنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد.
دوستت دارم، همانطور که بابا را. متأسفم از این که نامهء بدی نوشته ام.
خوب، الان آدم جالبی که کنار من است کمی نخود به من داده، باید آنها را بخورم و تشکر کنم.
راشل
۲۸ فوریه ۲۰۰۳
مامان، ممنونم که به آخرین "ای. میل" من جواب دادی. به این ترتیب من می توانم از شما و همهء آنها که نگران من هستند خبر داشته باشم. بعد از اینکه آن نامه را برای تو نوشتم، به مدت ده ساعت از گروه خودم جدا ماندم. این مدت را در ناحیهء "حی سلام" در یک خانواده گذراندم. آنها کابل تلویزیون داشتند و مرا به شام مهمان کردند. دو اتاق جلویی خانهء آنها عملا غیرقابل استفاده است چون دیوارهایش با توپ و خمپاره سوراخ شده است. حالا همهء خانواده؛ پدر و مادر و سه بچه، در یک اتاق می خوابند. من روی زمین، پهلوی کوچکترین دخترشان که اسمش ایمان است، خوابیدم. ما دو نفر یک لحاف داشتیم. دیشب، کمی به این دختر برای انجام تکالیف انگلیسی اش کمک کردم و بعد هم همگی فیلم "پت سیمتری" را نگاه کردیم که فیلم ترسناکی بود. به نظر همه شان عجیب می رسید که دیدن این فیلم برای من دشوار بود.
جمعه روز تعطیل است و وقتی بیدار شدم، آنها "گومی بیرز" را که به زبان عربی دوبله شده، تماشا می کردند. با آنها صبحانه خوردم و وقتی با بچه ها روی بستهء رختخوابها نشستم و تلویزیون نگاه کردم، یاد کارتن روزهای شنبه افتادم. بعد از آن، پیاده به سمت "بارازیل" راه افتادم. جایی که نضال، منصور، رفعت، مادر بزرگشان و همه آن فامیل بزرگی که با مهربانی مرا پذیرفته بودند، زندگی می کنند. (یکروز، مادر بزرگ یک داستان مصور در بارهء دخانیات، به زبان عربی، داد من بخوانم در حالیکه با انگشت به رنگ سیاه شال خودش اشاره می کرد. به نضال گفتم به او بگوید که مادر من خیلی خوشحال می شود اگر بداند کسی کتابی به من می دهد درباره اینکه چطور دود ریه هایم را خراب می کند.). در اردوگاه ناصریه، زن برادر او را هم دیدم و مدتی با بچهء کوچولویش بازی کردم. زبان انگلیسی نضال هر روز بهتر می شود. او تنها کسی است که مرا "خواهر من" خطاب می کند. او دارد به مادرش هم یاد می دهد که وقتی مرا می بیند به انگلیسی بپرسد "حالت چطوره؟".
ما هر روز صدای تانکها و بولدوزرها را می شنویم، از خیلی نزدیک. اما این مردم همبستگی و برادری زیادی با هم دارند، همینطور با من. وقتی با دوستان فلسطینی هستم کمتر احساس وحشت می کنم تا وقتی که می خواهم به عنوان یک ناظر حقوق بشر یا خبرنگار یا مبارز واکنش نشان بدهم. این مردم نمونه خوبی هستند برای این که آدم یاد بگیرد که چطور در راههای طولانی و سخت مقاومت کند. می دانم که این شرایط، با شدت و ضعف کوناگون بر آنها حادث می شود (و سرانجام هم می تواند نابودشان کند)، ولی از قدرت آنها در حفظ و نشان دادن شرف انسانی شان حیرت می کنم. در شرایط فوق العاده دشواری که به سر می برند می خندند، سخی و بخشنده هستند، زندگی خانوادگی را حفظ می کنند، و اینهمه، با حضور مداوم مرگ...
حالا، بعد از این صبح خوبی که گذراندم، حالم کمی بهتر است. گاه، وقتی فکر می کنم که ما تا چه حد قادریم بدی کنیم، از همه چیز ناامید می شوم و تا بحال هم وقت زیادی را برای نوشتن و توضیح این ناامیدیها و سرخوردگیها گذرانده ام. اما حالا باید بگویم که قدرت و ظرفیت آدمی را برای خوب بودن، حتی در موقعیتهای دشوار شناخته ام و این را قبلا نمی دانستم، فکر می کنم نام دقیق آن بزرگواری و مناعت است.
دوست دارم شما هم روزی این آدمها را ملاقات کنید. شاید، با کمی شانس، این روز پیش بیاید.
راشل کری