ما دیوانه ، احساسی ؛ مجنونیم!/ از هر چه صلاح و مصلحت دلخونیم
/امروز تمام قاتلان خوشحالند/ از کارشناسان شما ممنونیم
دیدیم که در راه خدا کشته شدید/ با ذکر شهید کربلا کشته شدید
/ چیزی مگر از وصل شما می کاهد/ بگذار بگویند شما کشته شدید
به روی شانه نعش دوستان است
زبان عدل خواهان در دهان است
به قرآن بین بمب و مین خنثی
تفاوت از زمین تا آسمان است
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانست
روم بگلشن رضوان که مرغ آن چمنم
طراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر انکه مرغی زقفس پریده باشد
پروبال ما بریدند ودر قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
سلام خدا برتو ای عیسی پیامبر لطف ومهربانی
سلام خدا برتو وبرپیامبر رحمت وبخشایش محمد مصطفی
که تو او را برادر وپیامبر بعد ازخود معرفی کردی
سلام برتو وبرپیروان پاکیزه ات وبریاران صادقت
ما بر همین دوستی ومهربانی دلخوش داریم
باشد که ابلهان که جامه فخر برتن کردند ولباس ابلیس برردای خرد پوشیده اند
در جهل کذایی خویش بمانند ودر ان بمیرند.
جهان تا زمانی که برپایه مهربانی تو ورحمت محمد مصطفی پایدار است زیباست
وما منتظریم تا برای یاری اخرین منجی تو ای پیامبر صلح ودوستی بیایی.
بهار عاشق بود و زمین معشوق .عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود
.زمین اما آرام و سنگین و صبور.زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد
و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت
.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.
به فراخی عشق.
زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ...
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت
.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد
و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت
و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه
.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.
راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب .
و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.