دیالوگ ماندگار کیان هنگام مرگ:
بن کامل:کیان!با خودت چه کردی اخوی؟
کیان: ابواسحاق را دریاب برادر .. مبادا مغلوب خرس خاله های خودی شود .
بن کامل: تو چرا کیان؟تو که از جد خرس خاله های متعصب عرب خبر داشتی! چرا تسلیم حماقتشان شدی؟چرا از اسب پیاده شدی؟
کیان: یادت نیست مالک اشتر در صفین چه کرد؟ ...
دیروز کودکی در امتداد کوچه های پر از بی کسی این شهر شلوغ؛
دست تمنایی به سویم دراز کرد؛
خالی تر از تمامی آرزوهای کودکانه؛
دنیا عوض شده است؛
کودکان به دنبال نان اند و ما به دنبال عشق ...!
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت!
با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت!
از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت!
قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت
خدایی ما کجاییم ... کجا
سلام برادر شهید من
چه صد پاره آمدی
چقدر عظیم گشته ای
چو استخوان پاره آمدی
تویی برادرم عباس ؟
کو آن رشید قامتت
سقای هیئت حسین
کجاست دستهای پیکرت
ببخش نشناختمت
عباس من تو هم غریب گشته ای؟
تو هم شهید گشته ای..
برادر رشید من عزیز من ،شهید من
این استخوان دست توست ؟
این خاکها جسم توست ؟
حتم این هم کاسه سرت؟
این پاره پاره جامه ات ؟
ببخش نشناختمت
این قرآن مال توست؟
این یادگار مادر است
این عطر بابا حیدر است
چه بوی مادر می دهی
بوی شهیدی بی نشان
در جان من ای جان دل
چون لاله وحشی بمان
خوش آمدی برادرم
ای صد پاره پیکرم
چه سربه زیر آمدی
عجب غریب آمدی
کجاست آن لباس خاکی ات ؟
چفیه ات؟
کو آن پوتین های تو؟
تا گرد راه گیرمش
گرد غریبی بی نشانی
گرد خضاب گیرمش
کاش می شد ترا معنا کنم
در تمام شهر خاک تو را تو تیا کنم
کاش می شد من منصور می شدم
حلاج وار مصلوب می شدم
کاش می شد همتی دیگر کنم
قفلها وزنجیرها را وا کنم
کاش می شد باز مولایی می شدم
انا الحق گو وخدایی می شدم
کاش می شد ترا تفسیر کنم
واژه هایم را با نام تو تطهیر کنم
کاش حرفهایم ،حرفهای تو بود
کاش قنوتم ،ذکر یا مولای تو بود
کاش عشق تنها یک واژه نبود
عشق تعبیری تمام از سجده بود
کاش بر بالای بیرقهایمان یک چفیه جای داشت
یک چفیه که رنگ وبوی بیرق عباس داشت
اگر کسی مراخواست
بگورفته کمی هوابخورد
واگر اصرار کرد
بگوبرای دیدن یاسهای وحشی رفته
واگربازهم سماجت کرد
بگو رفته است
تادیگر بازنگردد.