نامه ای از امیر کبیر به ناصرالدین شاه :
قربانت شوم
الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی نشسته بودیم خبر رسید
که شاهزاده موثقالدوله حاکم قم را که به جرم رشوه خوردن معزول کرده بودم
به توصیهی عمه خانم خود ابقا فرموده اید و سخن هزل بر زبان راندهاید .
هم اینک دستور دادم او را تحتالحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند
که اداره امور مملکت به توصیهی عمه و خاله نمیشود .
زیاده جسارت است ، تقی
تنهاترین من
رویایی که شاید به یک چشم برهم ردن بیشتر نیانجامید ،آه خدای من چقدر دلم
می خواست که پایان نیابد آن لحظات که چون نسیم آرام وملایم آمدند وبی خبر
وبی خداحافظی آرامتر از همیشه رفتند .
کاش لحظه ای درنگ می کردند . حتی یک نفس در حد یک دم برکشیدن
می ماندند.دلم می خواهد فریاد بکشم ترا بخدا صبرکنید ،لحظه ای درنگ کنید ،
حداقل یک نیم نگاهی .
اما چون همیشه از آنهمه عظمت، صدایم که هیچ حتی قلبم هم می خواهد بیا ستد.
نمی دانم دیگران از این یک قطعه خاک چه برداشتی دارند .
اینجا بهشت زهرا سلام الله علیه است بهشتی کوچک در مقیاس آسمانی اش عظیم،
بسیار زیبا آنچنانکه می توان روح وجان را در آن شستشو داد وپاک ومطهر ازآنجا خارج شد .
دلم برای چکاوک تنهایی که در آنسوی باغ در میان انبوه سروهای راست قامت تنها بود
تنگ شده چه پدرانه می نگریست .حرف می زد ونصیحت می کرد .دلم برای آن نجوای
(ایاک نعبد وایاک نستعین )که با شانه های لرزان وچشمان گریان او همراه بود تنگ شده.
دلم برای او که اسوه یک معلم خوب بود چه بسیار تنگ شده ،
نمی دانم کجا وکی ودر کدامین لحظه خداوند دعای دلت را شنید وصدای یاری مارا نشنید
وترا به سوی خود خواند حال من همان شاگرد خاطی تو آمده ام تا تو باز با آن نگاه گرمت
روح مرا آرام کنی .اینروزهادلم عجیب گرفته تنهای تنها شده ام .
بسیار به ان روز اندیشه میکنم وبه آن لحظه ناب وبه تو در آن شب غریب وغربت تو
در میان خاکیان وقربت تو بسوی خدا وعروج الهی ات در هفتمین رکوع یا نه هروله آدمیان .
خدا صدای دلت را شنید وپذیرفت وتو با ظاهری آرام اما با درونی پر از هیاهو وشوق،
اشتیاق دیدار حضرت دوست ،چه عاشقانه سربه زیر داشتی ونگاه مهربانت برآسمان بود
واین پاها که مرکب جان بود حال باید در اینجا چون ناجی نقش ایفا می کرد
وجان را از قفس خاک رهانید ودعای نیمه شبت مستجاب شد.
وتو به آرزوی دیرینه ات رسیدی ،حال آرام ومطمئن چون یک روح اسمانی به سوی خدایت رفتی .
اینروزها به یاد تو بسیار می افتم به یاد آن را زونیازهایت وبه یاد آن مهربانیهایت
به یاد بزرگواریت وبه یاد خدا که در تو حلول کرده بود .
چه پدرانه دست مرا گرفتی ومرا به راهی مطمئن رساندی
وبا من تا مدت زمانی گامهایت را یکی کردی وبعد ....