به نام خدای بخشاینده ومهربان
بنام خدای مادرها
بنام خدای مهربانی مادرها
امشب وقتی ایدیم رو باز کردم پیام تبریک مدیریت محترم پارسی بلاگ رودیدم ،بخاطر انتخاب وبلاگ آواز پرجبرئیل
گریه کردم اما نه از شوق شاید ازاینکه مادرم همیشه میگفت وبلاگ برای تو حکم چاه را دار برای درد دلها ت
تعبیر مادرانه بود،خیلی خوشحال بود که مطالبم رو می نویسم.
اما امشب مادر در بیمارستان بود ،نبود تا این خبر رو بهش بدم ،
تا چهره مهربانش رو ببینم که لبخند برلبش اون رو زیباتر از همیشه کنه،
که من هرجی دارم از لطف وبزرگواری مادرم هست وگذشت پدر،همه ما همین هستیم.
از مدیریت محترم پارسی بلاگ وهمکارانشون هم متشکرم که این امکان رو برای ما فراهم کردند
تا بتونیم حرفهامون رو بنویسیم به یکدیگر در رائه اطلاعات بیشتر کمک کنیم .
برای همه شما آرزوی سعادت وسلامت دارم وداشتن لحظاتی سرشار از لطف خدا
برای همه مادرهای مهربان دنیا دعا کنید ،برای سلامتی مادر من هم دعا کنید.لطفا
سالها پیش که کودکی خرد بودم داستانی خواندم ( شب چراغی در دست )
داستانی از او که همراه خوبی بود در این عالم ووقتی که ر فت چراغی را به رسم اشنایی
یار با راه برپلکانهای آسمان برجای گذاشت .
تا یارش راه به بیراهه نرود وخود چشم در چشم افق دوخت تا او نیزبیاید.
همیشه خیلی زود دیر می شود ، من ماندم اما شب چراغی در دست وراه را گم کردم .
خیلی زود در ورق زمان بی انکه درک کنم کجا هستم غوطه ور شدم .
قامت کشیدم وگذشت زمان چهره کودکیم را به پیری کشاند .
راستی شما هم مثل من ، ادمیان پولاد تن را دیده اید؟
شما آنها راکه امروز بیشتر شبیه یک افسانه شده اند ، بخاطر دارید؟
همانها که روزگاری مثل ما بربا م خانه کفتر بازی میکردند به شوق پرواز
وروزی برای بدرقه جنازه بی سرشان کبوترها بدرقه اش کردند .چون در انتهای آسمان اوج گرفته بودند .
کاش یادمان باشد این محله ها بیش از انکه جای پای رنگهای به ابتذال کشیده باشد
.رنگ برتن نشسته جوانانش آبی فیروزه ای بود.
همان رنگ که در نور کهکشانها یافته اند.
شاید بگویی این ها همه توهم وخیال است .اما نه
زندگی صورت حقیقتی از وجود من وتوست عزیز، صداقت وپاکی پیراهن تن ماست ،
هرگاه اولین دروغ را گفتیم ،یادمان باشد ان گرگی که به انتظار دردیدن ما نشسته ،
اولین تکه از لباس تنمان را کنده است .
عزیز ،همسفر لحظه ها ، مید انم تو هم خسته زمان شده ای ،
یا انکه انقدر غرق در عالم بی رنگیها که رنگ را از بی رنگی تشخیص نخواهید داد .
اما همسفر زمینی من ، ما برای چیزی دیگر اینجا آمدیم ،نه از برای ماندن
که نوح نبی الله گفت اگر می دانستم سفر زمینی ام اینقدر کوتاه هست .
حتی این خانه محقر را هم از برای زیستنم نمی ساختم.
تعجب نکن ،او نوح بود نه این برج نشین های امروز،
راستی می شود سنگر ساخت وبی سنگر هم بود؟!!!!!!!!!!!
میشود از برای آنها که جان پناهی ندارند ،سرپناهی ساخت و خود ...!!!!!!!!!!!
تعجب نکن من پولاد تنی را می شناسم که هنوز رسم جوانمردی را به یاد دارد ،
او هنوز می داند میشود مستاجر بود ولی بی هیچ چشم داشتی به عنوان یک مهندس طراح ساختمان بی خانمانها شد .
راستی شما هم اینروزها شب چراغی در دست را دیده اید ؟؟؟؟
او پشت همین پرچین بلند به انتظار است .اما یافتن این راه از بیراهه که تا از پرچین گذر کنیم .
قدری سخت است ودشوار .
اما می شود همراهی کنیم یکی از برای دیگری چشم شود ودیگری از برای او پا ،
میشود راه با همراه کوتاهتر خواهد شد ومسیر نزدیکتر وفتح قلعه در همراهی یاران باشکوهتر خواهد بود .
میشود گام برپلکان نور نهاد ورو به سمت نور این راه پر فریب را گذر کرد وبه او رسید .
تو هم خوب میدانی شب چراغی در دست به انتظار ماست .
منتظریک یاعلی هستیم .
یا علی.........
قصه را که میدانی؟ قصه مرغان و کوه قاف را، قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را، قصه سیمرغ و آینه را؟
قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانیام نوشتهاند.
هزار سال است که تقدیر را تأخیر میکنم.
اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم میزند؛
و من همان گنجشک کوچک عذرخواهم که هر روز بهانهای میآورد، بهانههای کوچک بیمقدار.
تنم نازک است و بالهایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ میترسم.
من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم.
گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟
گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟
گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟
گفتی که فقر...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم...؟
آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من طاقتش را ندارم...
بهار که بیاید، دیگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است که
میگفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزههای طلب.
گیرم که ماندم و باز بالبال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گل.
گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟
میروم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر. سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد.
هدهد بود که این را به من گفت.
راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفتهام؛ یعنی که شعلهورم! یعنی سوختم؛
یعنی خاکسترم را هم باد برده است.
میروم اما هر جا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت.
میدانم، این کمترین شرط جوانمردی است.
بدرود، رفیق روزهای بیقراریام! قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ،
آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است
ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست. آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...
گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند. به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.
و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید. اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.
به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز. ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.
و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی. ما مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.
ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.
و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.
و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.
ماه مرشد گفت و عشق این است.
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.
ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!