او خوشبخت بود. چون هیچ سؤالی نداشت. اما روزی سؤالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر، چیزی کوچک بود.
او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همین سؤال توست. سؤالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانهای است که آب و نور میخواهد.»
او سؤالش را کاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شکفت و ریشه کرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالی شد و هرشاخه سؤالی و هر برگ سؤالی.
و او که روزی تنها یک سؤال داشت؛ امروز درختی شد که از هرسرانگشتش سؤالی آویخته بود. و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر باز که ریشه فروتر میرفت، درد او نیز عمیقتر میشد.
فرشتهها میترسیدند. فرشتهها از آن همه سؤال ریشهدار میترسیدند.
اما خدا میگفت: «نترسید، درخت او میوه خواهد داد؛ و باری که این درخت میآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او را چیدند. اما دردل هر میوهای باز دانهای بود و هر دانه آغاز درختیست. پس هر که میوهای را برد دردل خود بذر سؤال تازهای را کاشت.
«و این قصه زندگی آدمهاست» این را فرشتهای به فرشتهای دیگر گفت.