روز شانزدهم ماه مارس ۲۰۰۳، یکی از این گروههای طرفدار صلح به نام (جنبش همبستگی بین المللی) در غزه می خواست در مقابل سربازان اسرائیلی بایستد و مانع خراب کردن خانه ها بشود. "راشل کوری" دختر آمریکایی بیست و سه ساله، یکی از اعضای این گروه بود که وقتی یک تانک اسرائیلی به سوی خانه ای می رفت، خود را به مقابل خانه رساند و روی زمین نشست. رانندهء بولدوزر برای اینکه او را از آنجا براند، خاک و سنگ بر سرش ریخت اما راشل همچنان استوار، بر جا نشست. راننده، بولدوزر را به حرکت درآورد و با قساوت تمام او را زیر چرخهای خود گرفت و از روی پیکر او رد شد.
آن روز، دو هفته بود که راشل در فلسطین به سر می برد و توسط "ای. میل" و تلفن با خانواده اش ارتباط داشت. آنچه در زیر می آید سه نامه از آخرین یادداشتهایی است که راشل، برای مادرش نوشته و در آن از رنج مردم فلسطین و از بزرگواری و مهرورزی آنها می گوید و از شقاوت و بیرحمی ارتش اسرائیل. نامه های او شهادتی است عینی و از سر صدق، از آنچه بر فلسطین می رود.
20 فوریه ۲۰۰۳مامان،
امروز، ارتش اسرائیل در جاده غزه، چندین خندق کند، و دو پست اصلی بازرسی که در این جاده بود بسته شده است. معنی اش اینست که دانشجویان فلسطینی که می خواستند در ترم جدید دانشگاه ثبت نام کنند، دیگر نمی توانند به آنطرف بروند، مردم نمی توانند سر کارشان بروند، و آنها که در آنطرف بودند، گیر افتاده اند و نمی توانند به خانه هایشان برگردند. گروههای داوطلب بین المللی هم که در کرانهء غربی رود اردن هستند نمی توانند به دیدارهایشان ادامه بدهند. ما، می توانیم به آنطرف برویم، به شرط اینکه از "سفید" بودنمان به عنوان یک امتیاز استفاده کنیم! البته ممکن هم هست که در هر حال دستگیر و از اینجا اخراج بشویم. هیچیک از افراد گروه حاضر نیست دست به چنین ریسکی بزند.
نوار غزه حالا به سه قسمت تقسیم شده. صحبت از "اشغال مجدد غزه" می شود، اما فکر نمی کنم این، عملی شود، به نظر من، چنین کاری از جانب اسرائیل، از نظر جغرافیای سیاسی، بسیار احمقانه است. بیشترین احتمال، به نظرم، افزایش شبیخونهای ریز و درشت است، البته دور از چشم تیزبین جهانیان و خشم و نفرت آنها، و احتمالا تحت پوشش طرح معروف "جابجایی جمعیت". اشغال مجدد غزه، با اعتراضات و خشم و نفرتی روبرو می شود به مراتب بیشتر از کشتارهایی که به دستور شارون در طول مذاکرات صلح صورت گرفت. طرح شارون برای غصب زمینها و ایجاد مستعمره های تازه [شهرکهایی که اسرائیل در خاک فلسطین و با غصب زمینهای فلسطینیها می سازد و مهاجرین یهودی را در آن سکنا می دهد.] در همه جا در حال اجراست و آرام آرام ولی مطمئن، تمام امکانات خودمختاری فلسطینیها را از بین می برد.
من فعلا در رفح می مانم و خیال ندارم به طرف شمال بروم. نسبتا احساس امنیت می کنم و بیشترین احتمال در صورت یک حمله و شبیخون بزرگ، دستگیریست.
می دانی، حالا من با تعداد زیادی فلسطینی آشنا هستم که با مهربانی بسیار از من مراقبت می کنند. من یک سرماخوردگی کوچک پیدا کرده بودم و آنها با دادن آب لیمو به مداوای من کمک کردند. زنی که کلید خوابگاه ما را در اختیار دارد، همیشه از من احوال تو را می پرسد. او یک کلمه انگلیسی نمی داند ولی همیشه حال تو را می پرسد و می خواهد مطمئن باشد که من به تو تلفن می کنم.
با بوسه برای تو، بابا، سارا، کریس، و همه
۲۷ فوریه ۲۰۰۳
دوستت دارم. دلم واقعا برایت تنگ شده. شبها کابوسهای وحشتناکی می بینم، تانکها و بولدوزرها را می بینم که دور خانه را گرفته اند و من و تو هم داخل خانه هستیم. گاه، آدرنالین نقش بیحس کننده بازی می کند.
در چند هفته اخیر، غروبها یا در طول شب اوضاع را ذهنم مرور می کنم. من واقعا برای این مردم نگرانم. دیروز، پدری دست دو بچه اش را گرفته بود و در تیررس تانکها، تفنگچیها، بولدوزرها و جیپهای ارتشی می گشت و می خواست آنها را از آنجا دور کند چون فکر می کرد خانه اش را با دینامیت منفجر می کنند. من و "جنی" همراه چند زن و دو بچه کوچک داخل خانه ماندیم. در واقع، این ما بودیم که، به خاطر یک اشتباه در ترجمه، این گمان را برای او ایجاد کرده بودیم که خانه اش منفجر خواهد شد. در حقیقت، سربازان اسرائیلی می خواستند یک تلهء انفجاری را از راه دور منفجر کنند، تله ای را که احتمالا مبارزان فلسطینی قبلا کار گذاشته بودند. در همینجا بود که، روز یکشنبه، حدود ۱۵۰ مرد فلسطینی را در یکجا جمع کرده بودند و در حالیکه تفنگهای سربازان اسرائیلی بالای سرشان آمادهء شلیک بود، تانکها و بولدوزرها ۲۵ گلخانه و مخزن پرورش گل را خراب کردند، یعنی جایی را که ممر معاش ۳۰۰ نفر بود. تله، درست روبروی گلخانه ها قرار داشت، درست در نقطه ای که تانکها از آنجا وارد می شدند. من از دیدن آن مرد که فکر می کرد اگر با دو بچه اش از خانه خارج شود و آنطور در تیررس تانکها بچرخد بیشتر در امان است، وحشت کرده بودم. من واقعا می ترسیدم که آنها کشته شوند، و برای همین سعی کردم خودم را بین آنها و تانک حایل کنم. این مسایل هر روزه پیش می آید. اما دیدن آن پدر که با دوتا بچهء کوچولویش در بیرون سرگردان بود و بی نهایت غمگین به نظر می رسید، برایم لحظهء بخصوصی را ساخته بود، شاید برای اینکه می دانستم که اشتباه ما در ترجمه بوده که باعث شده او از خانه اش بیرون برود.
من خیلی روی حرفهایی که تو در تلفن گفتی؛ دربارهء اینکه خشونتهای فلسطینیها کمکی به حل قضیه نمی کند، فکر کردم. دو سال قبل شش هزار نفر از اهالی رفح در اسرائیل کار می کردند، این کارگران، امروز فقط ششصد نفرند. و از این ششصد نقرهم، بسیاری شان از اینجا رفته اند چون سه پست بازرسی بین اینجا و اشکلون (نزدیکترین شهر اسرائیل) دایر کرده اند که یک فاصلهء چهل دقیقه ای را که راه هر روزهء کارگران بوده، تبدیل کرده به یک مسافرت دوازده ساعته و در واقع غیرممکن. به اضافه، رفح که در سال ۱۹۹۹ به عنوان سرچشمهء رشد اقتصادی شناخته می شد، امروز کاملا ویران است: پیست فرودگاه بین المللی غزه خراب و فرودگاه بسته شده، مرزهای تجاری که با مصر وجود داشت، حالا پر از تفنگداران ویژه و سربازان اسرائیلی است که در راه به کمین می نشینند، راه رسیدن به دریا، طی دو سال اخیر با ایجاد پست بازرسی و ایجاد مستعمرهء "گوش کاتفی" مسدود شده است. از شروع انتفاضه تا کنون ششصد خانه در رفح خراب شده، اکثریت ساکنان این خانه ها هیچ ارتباطی با مبارزان نداشتند، فقط، در نزدیک مرز زندگی می کردند. فکر می کنم، حتی از نظر رسمی، می توانیم بگوئیم که امروز، رفح فقیرترین نقطهء دنیاست، در حالیکه در گذشتهء نزدیک، در اینجا یک طبقهء متوسط وجود داشت. اخیرا شواهدی به دست آورده ایم که در گذشته، کشنیهایی که می باید گلهای غزه را به سمت بازارهای اروپا ببرند، هفته ها برای کنترل امنیتی در معبر "ارض" منتظر می ماندند. به راحتی می توانی تصور کنی که شاخه های گل که بعد از دو هفته معطلی در کشتی به بازار می رسند چه وضعی دارند و چه بازاری می توانند پیدا کنند. سرانجام هم، بولدوزرها آمدند و این مردم را از باغ و باغچه شان جدا کردند.
چه چیز برای این مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من بگو. من ندارم. اگر هر کدام از ما زندگی آنها را می دیدیم؛ می دیدیم که چطور آسایش و رفاه از آنها سلب شده، می دیدیم که چطور با بچه هایشان در جاهایی شبیه انبار و پستو زندگی می کنند؛ اگر این چیزها برای خودمان پیش می آمد و می دانستیم که، سربازها، تانکها و بولدوزرها می توانند هر لحظه برسند و تمام گلخانه هایی را که طی زمان ساخته ایم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه ۱۴۹ نفر دیگر، ساعتها و ساعتها بازداشت کنند، فکر کن، آیا برای دفاع از خودمان و از چیزهای اندکی که برایمان مانده، از هر وسیله ای، حتی خشونت آمیز، استفاده نمی کردیم؟ به نظر من چرا. من به این فکر می کنم، بخصوص وقتی باغ و باغچه های گل و میوه را می بینم که خراب شده، درختهای میوه را می بینم که بعد از سالها زحمت، شکسته و نابود شده است. چقدر طول می کشد رویاندن و بزرگ کردن گیاهی و این کار به چه اندازه عشق و محبت نیاز دارد. معتقدم که در شرایط مشابه، اکثریت مردم، هر طور که بتوانند، از خود دفاع می کنند. فکر می کنم عمو "گریچ" همین کار را می کند. فکر می کنم مادر بزرگ هم اینکار را می کند. فکر می کنم خودم هم خواهم کرد. از من می خواهی که از مقاومت بدون خشونت حرف بزنم. دیروز، وقتی آن تله منفجر شد، شیشه های تمام خانه های مسکونی اطراف فرو ریخت. ما داشتیم چای می نوشیدیم و من می خواستم با آن دوتا کوچولو بازی کنم.
تا الان، اوقات سختی را گذرانده ام. تحمل اینهمه محبت و مهربانی برایم بسیار دشوار است، آنهم از جانب مردمی که مستقیما با مرگ رو در رو هستند.
می دانم که در آمریکا، همه چیز اینجا اغراق آمیز به نظر می رسد. صادقانه بگویم، گاه، ملاطفت مطلق این مردم که حتی در همان زمان که خانه و زندگی شان درهم کوبیده می شود، مشهود است، برای من سوررئالیستی است. برایم غیرقابل تصور است که آنچه در اینجا می گذرد، می تواند در دنیا پیش بیاید بدون اینکه اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. اینها قلبم را به درد می آورد، همانطور که در گذشته هم برایم دردناک بود. چه چیزهای شنیعی که اجازه می دهیم در جهان بگذرد.
بعد از اینکه با هم حرف زدیم، به نظرم آمد که تو حرفهای مرا بطور کامل باور نمی کنی. البته فکر می کنم اینطوری بهتر است، به خاطر اینکه من، روحیهء انتقادی و مستقل را از همه چیز بالاتر می دانم و در ضمن فهمیده ام که در مقابل تو، نیازی ندارم که آنچه را فکر می کنم توجیه کنم. و برای این، دلایل زیادی هست، از جمله اینکه می دانم تو هم در تحقیقات خودت مستقل هستی. با اینهمه، در مورد کاری که می کنم نگرانم.
مجموعهء شرایطی که در بالا سعی کردم توضیحشان بدهم، و خیلی چیزهای دیگر، بتدریج چیزی را می سازد؛ اغلب پنهان اما عظیم و سنگین: یعنی حذف و تخریب قابلیت گروه خاصی از مردم برای ادامهء بقاء و زنده ماندن. این چیزی است که من در اینجا شاهدش هستم. قتل و کشتار، حمله های موشکی، مرگ بچه ها با گلوله، اینها قساوت است. و وقتی همهء اینها را یکجا در ذهنم جمع می کنم، از احتمال فراموش شدن آن وحشت می کنم. اکثریت غالب این مردم، حتی اگر از نظر اقتصادی امکان گریز از اینجا را داشته باشند، حتی اگر واقعا بخواهند دست از مقاومت بردارند و خاک خود را رها کنند و بروند (و این، به نظر می رسد کوچکترین هدف سفاکیهای شارون است)، نمی توانند. برای این که حتی نمی توانند برای تقاضای ویزا به اسرائیل بروند، و برای اینکه کشورهای دیگر اجازه ورود به آنها نمی دهند (نه کشور ما و نه کشورهای عربی). برای همین است که من فکر می کنم وقنی تمام امکان زنده بودن فقط در یک وجب جا (غزه) خلاصه می شود و از آن نمی توان خارج شد، می توانیم از "نسل کشی" حرف بزنیم. شاید تو بتوانی معنی "نسل کشی" را، طبق قوانین بین المللی تعریف کنی. من الان آنرا در ذهن ندارم. اما من، اینک بهتر می توانم آن را تصویر کنم، البته امیدوارم. فکر می کنم تو می دانی که من دوست ندارم از این کلمات سنگین استفاده کنم. ولی واقعا سعی می کنم آنرا تصویر کنم و بگذارم دیگران خودشان نتیجه گیری کنند. و با اینحال، همچنان به توضیح و تشریح موقعیت ادامه می دهم.
من فقط می خواهم برای مادرم بنویسم و به او بگویم که من شاهد این نسل کشی تاریخی و حیله گرانه هستم، که واقعا وحشت دارم، که مدام اعتقاد عمیق خود را به انسانیت و شفقت انسان مورد سئوال قرار می دهم. اینها باید متوقف شود. فکر می کنم چقدر خوب است که همهء ما، همهء کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمی کنم که این کار اغراق است. من هنوز هم دوست دارم برقصم، دوست پسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم. ولی در عین حال می خواهم که اینها متوقف بشود، بیرحمی و شقاوت. این چیزی است که حس می کنم. من احساس تاامیدی می کنم. من متأسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیتهای جهان ماست، و اینکه ما، در عمل در آن شرکت می کنیم. این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم، این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند، این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش می کردید؛ وقتی تصمیم گرفتید مرا داشته باشید.
این، آنی نیست که من وقتی به دریاچهء "کاپیتال" نگاه می کردم، می گفتم "اینست دنیای بزرگ! و منهم در آنم". من دوست ندارم بگویم که می توانم در این دنیا در آسایش به سر ببرم و بدون هیچ نگرانی و در بیخبری کامل از شرکت خودم در این "نسل کشی"، زندگی کنم.
باز هم انفجار بزرگی در دوردست.
وقتی از فلسطین برگردم، با کابوسهایم دست به گریبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اینکه در اینجا نمانده ام. اما می توانم خود را در کار زیاد غرق کنم. آمدن به اینجا یکی از بهترین کارهایی است که تا بحال انجام داده ام. خواهش می کنم وقتی به نظر خل می آیم، یا اگر ارتش اسرائیل گرایشات نژادپرستانه خود را، که می خواهد "سفید"ها را زخمی نکند، کنار بگذارد، علت آنرا شرافتمندانه به این تعبیر کن که من در میانهء یک "نسل کشی" هستم که خودم هم بطور غیرمستقیم از آن حمایت می کنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد.
دوستت دارم، همانطور که بابا را. متأسفم از این که نامهء بدی نوشته ام.
خوب، الان آدم جالبی که کنار من است کمی نخود به من داده، باید آنها را بخورم و تشکر کنم.
راشل
۲۸ فوریه ۲۰۰۳
مامان، ممنونم که به آخرین "ای. میل" من جواب دادی. به این ترتیب من می توانم از شما و همهء آنها که نگران من هستند خبر داشته باشم. بعد از اینکه آن نامه را برای تو نوشتم، به مدت ده ساعت از گروه خودم جدا ماندم. این مدت را در ناحیهء "حی سلام" در یک خانواده گذراندم. آنها کابل تلویزیون داشتند و مرا به شام مهمان کردند. دو اتاق جلویی خانهء آنها عملا غیرقابل استفاده است چون دیوارهایش با توپ و خمپاره سوراخ شده است. حالا همهء خانواده؛ پدر و مادر و سه بچه، در یک اتاق می خوابند. من روی زمین، پهلوی کوچکترین دخترشان که اسمش ایمان است، خوابیدم. ما دو نفر یک لحاف داشتیم. دیشب، کمی به این دختر برای انجام تکالیف انگلیسی اش کمک کردم و بعد هم همگی فیلم "پت سیمتری" را نگاه کردیم که فیلم ترسناکی بود. به نظر همه شان عجیب می رسید که دیدن این فیلم برای من دشوار بود.
جمعه روز تعطیل است و وقتی بیدار شدم، آنها "گومی بیرز" را که به زبان عربی دوبله شده، تماشا می کردند. با آنها صبحانه خوردم و وقتی با بچه ها روی بستهء رختخوابها نشستم و تلویزیون نگاه کردم، یاد کارتن روزهای شنبه افتادم. بعد از آن، پیاده به سمت "بارازیل" راه افتادم. جایی که نضال، منصور، رفعت، مادر بزرگشان و همه آن فامیل بزرگی که با مهربانی مرا پذیرفته بودند، زندگی می کنند. (یکروز، مادر بزرگ یک داستان مصور در بارهء دخانیات، به زبان عربی، داد من بخوانم در حالیکه با انگشت به رنگ سیاه شال خودش اشاره می کرد. به نضال گفتم به او بگوید که مادر من خیلی خوشحال می شود اگر بداند کسی کتابی به من می دهد درباره اینکه چطور دود ریه هایم را خراب می کند.). در اردوگاه ناصریه، زن برادر او را هم دیدم و مدتی با بچهء کوچولویش بازی کردم. زبان انگلیسی نضال هر روز بهتر می شود. او تنها کسی است که مرا "خواهر من" خطاب می کند. او دارد به مادرش هم یاد می دهد که وقتی مرا می بیند به انگلیسی بپرسد "حالت چطوره؟".
ما هر روز صدای تانکها و بولدوزرها را می شنویم، از خیلی نزدیک. اما این مردم همبستگی و برادری زیادی با هم دارند، همینطور با من. وقتی با دوستان فلسطینی هستم کمتر احساس وحشت می کنم تا وقتی که می خواهم به عنوان یک ناظر حقوق بشر یا خبرنگار یا مبارز واکنش نشان بدهم. این مردم نمونه خوبی هستند برای این که آدم یاد بگیرد که چطور در راههای طولانی و سخت مقاومت کند. می دانم که این شرایط، با شدت و ضعف کوناگون بر آنها حادث می شود (و سرانجام هم می تواند نابودشان کند)، ولی از قدرت آنها در حفظ و نشان دادن شرف انسانی شان حیرت می کنم. در شرایط فوق العاده دشواری که به سر می برند می خندند، سخی و بخشنده هستند، زندگی خانوادگی را حفظ می کنند، و اینهمه، با حضور مداوم مرگ...
حالا، بعد از این صبح خوبی که گذراندم، حالم کمی بهتر است. گاه، وقتی فکر می کنم که ما تا چه حد قادریم بدی کنیم، از همه چیز ناامید می شوم و تا بحال هم وقت زیادی را برای نوشتن و توضیح این ناامیدیها و سرخوردگیها گذرانده ام. اما حالا باید بگویم که قدرت و ظرفیت آدمی را برای خوب بودن، حتی در موقعیتهای دشوار شناخته ام و این را قبلا نمی دانستم، فکر می کنم نام دقیق آن بزرگواری و مناعت است.
دوست دارم شما هم روزی این آدمها را ملاقات کنید. شاید، با کمی شانس، این روز پیش بیاید.
راشل کری