من را می برند سفر بدون آنکه از من بپرسند من خودم حاضر هستم یا که نه ؟خدا وکیلی خسته شدم من دلم گریه ناله فریاد یک بیابان دلتنگی می خواهد دلم سهراب میخواهد من در این آبادی پی چیزی میگشتم پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
دلم تورا میخواهد تنها غریب بی هیچ یاری که همراهی ام کند یا ندای یاری که یاریم کند دلتنگ تمام بودنت کدام دیار را بدنبال نشانی ازتو نگشته ام جفای کدام نامردمی را از برای نگاه مهربانی از تو به جان نخریدم تمام هستی ام
فدایت من مانده ام وبغضی که دارد خفه ام می کند من مانده ام ویک دنیا حسرت عمری که از دست رفت وفکر
می کنم دیگر به پایان راه رسیده ام چیزی غریب مرا می خواند چیزی که این سالها کمتر حس کرده ام وشاید باور کرده ام واگر این پایان کوچ کبوتر است دوست دارم چون این سالها که غریب بودم در میان این جمع پر التهاب غریب بروم.
این بار خداوند نصیبم کند تا من آنچه را که همه این سالها آرزو داشتم برآورده گردد لا اقل این لحظات آخر را تنها باشم نه آنکه آنها مزاحم هستند نه تنها دوست دارم حتی زحمت این جسم خاکی ام بر دوش هیچ بنده خدایی سنگینی نکند
آدم اینجا تنهاست ودر این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید نرم وآهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
دوست دارم بروم دور ودست نیافتنی شوم در آن طلوع زیبای صبح دل انگیز من در خدای خورشید محو وناپدید گردم چیزی عجیب مرا می خواند وگویی دیگر پایان سفر این مرغ مهاجر است
باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود هیچ کس زاغچه ای راسر یک مزرعه جدی نگرفت باید امشب بروم باید چمدانی راکه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم وبه سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
حس عجیبی دارم حس یک مرغ مهاجر که دگر باید برود وشاید چاره ای ندارد جز رفتن از برای رسیدن
دلم به من دروغ نمی گویددلم برای همه لحظات زندگی این دنیاییم تنگ خواهدشد حتی بری غریب ترین لحظات بودنم وکسی باور نمی کند که مرگ فرا رسیده وباید چمدان را بست بدون هیچ دلواپسی
مرگ پایان راه نیست تنها دریچه ایست برای رسیدن به بهاری دیگر
من به لطف وکرم خداوند امید دارم انشاءالله عفو خواهد کرد کوتاهی و کم توجهی ام را
پاسی از شب گذشته وماه در اسمان مهربانانه دارد همراهی میکند ،لحظات دارند به پایان می رسند قرار من وخدا ساعت 12شب اخرین روز سال ومن مسافر سفرجنوب در میان همراهانی مهربان ازتبار یاس،همه تقریبا خوابیده اند ومن همچنان دارم اخرین گفتگوهای پنهانی خودم را با خدا میکنم .توبه از گناهان گذشته وطلب بخشش.چهره مادرم را به یاد می اورم که مرا در استانه درب بدرقه کرد پدر که گویی نمیخواست از این بدرقه طولانی دست بردارد.یاد نگاه نگرانش در بدرقه شهید یاسر افتادم .
اما شهید یاسر کجا ومن کجا . یک بار دیگه ساعت را نگاه کردم .زمان به انتهای خودش دارد می رسد خواستم برای باری دیگر چهره همه انهارا که دوست دارم به یاد بیاورم .خدای من همه امانتهارا به صاحبانشان برگردانده بودم .تا انجا که توانسته بودم .از انهایی که می شد حلالیت طلبیده بودم . خداحافظی کرده بودم .من همیشه سفر میرفتم ولی اینبار برای همه تعجب اور بود که چرا اینچنین می کنم.اما اینبار فرق میکرد.دلم میخواست این لحظات اخر سرم را برای یکبار دیگر روی زانوی مادرم میگذاشتم .ارام می بافتم ولی من حالا فرسنگها از او دور بودم .چهره مهربانش را به یاد اوردم .جمله اخرش که : مراقب گل من باش .برو به خدا وشهدا سپردم.
ثانیه های اخر بود نگاه من در جاده تاریک لرستان ویک لحظه دیدم که اتوبوس در صخره ای فرو رفت .وصدای کشیده شدن یک ماشین سنگین ومن که حس کردم دیگه چیزی متوجه نمیشم جز صدای مسافرینی که خواب بودند واز اضطراب بیدار شده بودند وگریه دخترکی کوچک.به سختی بلند شدم همراهم گریه میکرد.دوباره به ساعت نگاه کردم 12بود ولی من ...
وقتی از ماشین پیاده شدم وازبلندی صخره یا که روی اون ایستاده بودم منظره تصادف را نگاه کردم به قول بچه ها یک هیجده چرخ را دیدم که در میان جاده دور گرفته تا به ما نخورد وگرنه اتوبوس ما میان صخره وان ماشین له میشد .
یاد حرف اخر مادرم افتادم به خدا وشهدا سپردمت.فکر کنم دعای مادرم باعث شد که انچه میخواست رخ دهد اتفاق نیفتاد.
برایم دعا کنید بدرود تا درودی دیگر
والسلام