بارها نگاه خسته آسمانیت را جستجو کردم؛در میان این همه نگاه نه ترا دیدم :نه نگاه آسمانی را؛در میان کوچه های شهر در پی تو بسیار گشتم وچه بسیار که خورشید روی ترا ندیده بودندواز پی توآواره این بیابان وکس نبود که پای همراهی ام باشدوخیل این همه نشان زبی نشانی توست؛سزای من همه این بود که تنها باشم؛جفای این همه رنج که بی خدا باشم.غریب غربت ودردوحرمان وهیچ نشانی از آشنا نبودولی چرا در اینهمه چراغهای روشن شب هنوز نگاه مهربان بعضی به آسمان دوخته است همین نشان ازمهربانی توستدلم تنگ شده ؛برای لحظه ای آرامش برای لطف ومحبت خدادر میان اینهمه هیاهو هزاران پرنده ؛ماندن از کوچ یا آنکه کوچ کردن ؛یادشان رفت ماماندیم وگذشته ای که به افسانه بیشتر شبیه بود تا یک واقعیت روزمره ماماندیم و حسرت یگ گام محکم برای از خود گذشتن ودرک حقیقتی ناب ماماندیم وسرگردانی بین اینهمه هیاهو نمیدانم چه باید بکنم به کدامین راه باید رفت.چقدر دلم برای آنهمه خدا تنگ شده ،فدای آن چشمهای خسته ات .کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم یاریت کنم .حیف که دخترکی خرد وبازیگوش بیش نبودم.وتوچه استادانه مرا مجاب می کردی که آرام ومتین باشم .اولین بار تو برایم کتاب قصه خواندی با مداد رنگی ام به من رنگها را یاد دادی .چقدر دلتنگ حضور نابت هستم آخرین بار قبل از ازاد سازی خرمشهر بود من در میان کوچه مشغول بازی با همسالان خود بودم .که ترا دیدم با آن بلوز سفید شلوار خاکی وپوتینهای مشکی وساکی کوچک در مقابلم زانو زدی ونشستی ،چقدر بلند قامت شده بودی با انکه برزمین زانو زده بودی.اما من تمام سرم را به سمت بالا بلند کرده بودم وتو را که بسیار نورانی ومهربانتر از همیشه شده بودی ،را نگاه می کردم .رو سری ام را اینبار هم درست کردی ومدتی بیشتر با گره آن بازی کردی وگفتی خداحافظ دایی جان مراقب خودت باش دایی انگار چیزی می خواستی بگویی ولی نتوانستی .
چقدر پدرم نگران بود ترا تا سرکوچه بدرقه کرد ومادرم گریست ومن به آن پاهای خسته نگاه می کردم که چون نسیمی بود که به سرعت از من دور می شد وتو برای آخرین بار از سرکوچه برایم دست تکان دادی ،ومن هنوز منتظرم چشم در انتهای خرمشهر آزاد شد ولی تونیامدی ومن حیران به دنبال تو بودم در میان خانه چند بار به اتاقت رفتم همه دوستانت را که به خانه آمده نگاه کردم شاید در میان آنها خود را مخفی کرده باشی اما نه تو را یافتم که خود را هم گم ککار هر روزم این بود که به باغچه پشت خانه می رفتم برای تو گل یمی چیدم ودر لیوان آب می گذاشتم کنار پنجره اتاقت که بیایی ،که بیایی .اما تو نیامدهمه تو را که حتی جسم خاکی برای تشیع نداشتی را به زمان وخاطرهها ی دور سپردند .اما من هرروز که بزرگتر شدم دلم بیشتر برای چشمهای خسته تو تنگ شد ،بارها برای یافتنت تا جنوب رفتم هر بار برای استقبال از تو ای نور تا معراج شهدا رفتم ولی تو نیامدی .حالا یاد تو بیشتر مرا می سوزاند یاد غربت تو در میان خلق خاکی وتو یاسر من ای کاش من هم چون تو بودم بزرگ وپاک وخدا همچون نسیم می آمد وگل وجودم را با خود می برد. قصه تو بود ومن با آنکه پنج سال بیشتر نداشتم چقدر خوب همه حالات تو را در هنگام گفتن قصه ات خوب به یاد دارم .مثل یک معلم خوب مهربانی را یادم می دادی ورفتی بی هیچ دلواپسی .
اما من گم شده ام وامروز بیشتر از همه آن دوران کودکی به تو نیاز دارم ایکاش مرایاد کنی بسیار یادم کنی ودستم را بگیری .من هنو زهم منتظرم .