سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
آوازپرجبرئیل
 
 
هرکه دوست دارد بداند نزد خدا چه موقعیتی دارد، به موقعیت خدا نزد خودش توجّه کند ؛ زیرا خدا بنده را در همان جایگاهی می نهد که او خدا را نزد او، در چنان جایگاه نهاده است. [رسول خدا صلی الله علیه و آله] 
»» کوه قاف

 

در باورهای مردم کوه قاف بلندترین کوهی می باشد که کسی را بدان جا راهی نیست و کی خسرو ، بیژن ، گیو و بهرام گور در این کوه طلسم شده و با ظهور سوشیانت در رکاب او شمشیر می زنند. در این باورها ، خورشید از پس کوه قاف بر میخیزد و گاه اهریمنانی که در این کوه ساکن اند جلوی تابش آنرا می گیرند . بنا بر این روایات پیرامون زمین را کوه فرا گرفته و از بلندای قاف می توان به آسمان رسید و جایگاه سیمرغ در کوه قاف است.

 

در این روایت ها سنگ این کوه از زمرد سبز و کبودی آسمان روشنای همان زمردی است که از کوه می تابد وگرنه آسمان چون عاج سفید است . در کناره این کوه از دو سو دو شهر جابلقا و جابلسا است و از آدمیان تنها ذوالقرنین بود که به کوه قاف رسید.

 

در قصص الانبیا آمده است که اسکندر از کوه قاف پرسید :کیستی ؟

 

گفت : قافم.

 

گفت : این کوه پیرامون تو چیست؟ 

گفت : عروق من اند و هرگاه خدا بخواهد در زمین زلزله پدید آید من یکی از رگهای خود را بجنبانم.

 

عارفان کوه قاف را سر منزل مقصود می دانند و چنین است که در منطق الطیر عطار مرغان در جستجوی شهریار خود سیمرغ به جانب قاف پرواز می کنند و چندان از خان های پر از خوف می گذرند که از آنان جز سی مرغ باقی نمی ماند و در می یابند که سیمرغ در خود آنان است و او به ما نزدیک و ما زو دوریم.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( یکشنبه 88/7/26 :: ساعت 8:45 صبح )

»» هرچه تر اشک است ....

 هر چه ترا شک است ، مرا یقین است ، من مرد زمان نیستم ، مرا ، امروز و فردا نیست ، ترا سالی بباید تا مرا بیابی ، من بیک لحظه تو را بیابم ... (خضر)

صبح بود ، سکوتی جانانه بر فضای پیر (معبد) حاکم بود ، پیر حال و هوای دیگری داشت ، انگار پاره ای از بهشت بود که در زمین گنجانده باشند ، حیاط کوچکی داشت ساده با سروی بلند و کشیده ، اتاقی که دو پاره می شد ، سمت نورگیر جایی برای افروختن شمع و چراغ بود و سمت دیگر حوضی کوچک که تا یاد دارم آنجا برای آناهیتا آبزور (نیایش آب) خوانده می شد . شمعی افروختم تا در خلوت ماورایی آن با خدایم به سخن بنشینم ، دود اسپند فضا را مه آلود کرده و روشن بود که پیش از من کسی آنجا عبادت کرده است . همیشه سکوت پیر را دوست داشتم ، عطر عود هندی در فضا پیچیده و مرا گیج کرده بود ، در حال نیایش با خدای خویش بودم که ناگهان ندایی به گوشم رسید ، صدای پخته و پیرانه ، گویا این صدا از اعماق تاریخ می آمد ، صدا آهنگ داشت و دل انگیز و روحانی بود ، وقتی گوش تیز کردم متوجه وضوح بیشتری در صدا شدم ، آری صدا با من سخن می گفت ...

-  تویی ، خوش آمدی ، بیا ، دستم را بگیر ...

خیال آن که موجودی ماورایی از دل دود سفید بیرون آید مرا مضطرب ساخت ، خواستم تا قوی باشم اما هنوز کودکی بیش نبودم و ...

لابد این صدا از آن خضر نبی بود ؟ از اهل کویر شنیده بودم که خضر در خلوت صبحگاهان به سراغت آمده و خواسته هایت را مستجاب می کند ، ننه زردشت هم در خلوت صبحگاهان مقابل خانه اش را آب پاشی می کرد ، که خضر را دیده بود .  او با اسب سفیدش مقابل ننه ایستاده و می گوید : من خضرم ، خواسته ای نداری ؟

و ننه زردشت از میان تمام خواسته های آدمی به عصایی از شاخه کنار قناعت کرده بود ... میانه شب صدای تق تق بر می خیزد ، وقتی ننه در را می گشاید روی سکوی سنگی عصایی از شاخه کنار می بیند ...

هرمز هم یکبار وقتی در کوچه باغ مشغول آبیاری بوده ، پیری نورانی با اسبی سفید دیده و در می یابد که پیر ، خضر نبی است ، او در جواب خضر که خواسته اش را می پرسد اسب سپید را طلب می کند ، خضر هم دستی به شانه هرمز کشیده و می گوید :

این که می بینی پاره ای نور است ، تو در مقامی نیستی که بر آن بنشینی ، به قدر و اندازه خود حاجت کن ...

مادر بزرگم می گفت روزی با سبد انار از کوچه باغ عبور می کردم ، خضر از راه رسید و به انارهای درشت نگریست ، برق نگاهش چنان بود که فهمیدم خضر هوس اناری کرده ، پس سبد انار را به خضر دادم ، او نیز چند دانه اسپند به من داد ، وقتی اسپند ها را به خانه بردم ، مشتی مروارید شده بود ...

نه ، هرگز ، من تحمل دیدن خضر نورانی را نداشتم ، من هنوز برای دیدن روی او پخته نبودم ، پس پا به فرار گذاشته و خود را به حیاط انداختم ، سریع به جانب در رفتم و پا برهنه در کوچه باغ پر از خار و خاشاک دویدم، از ته کوچه باغ ، مهربان با خرکش آرام آرام پیش می آمد ، گویا وحشت و اضطراب را در وجودم دیده بود که یکهو از خر پایین پرید و سویم دوید ، زبانم بند آمده بود و رنگ از رخسارم رفته بود :

مهربان چند ضربه آرام به صورتم زد تا جان بگیرم ، اما هر چه می خواستم ماجرا را به او بگویم نمی شد ، دهانم را فقل زده بودند ، فکم را چفت کرده بودند ... او از جوی کنار کوچه مشتی آب به صورتم پاشید:

-  چه شده بابا جان ، چه شده ؟

-  خضر ، خضر  ...

مهربان با تعجب پرسید : خضر دیدی بابا جان ؟  کجا ؟؟؟

- : پیر... پیر... پیر...

مهربان رو به آسمان کرده و فریاد کشید : خدایا این بچه هم خضر را دید و ما نا کام ماندیم ، من شاکیم ... برو خانه باباجان ... خوش به سعادتت ، بروم پیر ، بلکه سعادت دیدار داشته باشم ...

او مرا رها کرده و چون قهرمانان حماسی چنان بر خر پرید که هوار حیوان بی نوا بر خاست ، با لگدی محکم خر را چون اسبی به دویدن وا داشت ...

باری دیگر با سرعت تمام راه خانه را پیش گرفتم ، کوچه پس کوچه ها را چون بادی دوره گرد می پیمودم ، ، ورودی کوچه پری جان را که مشغول آب پاشی بود دیدم ، با دیدن مادر از حال رفته و نقش بر زمین شدم ...

سردی آب وجودم را لرزاند ، دیده گشودم ، صداهای موهوم و اشکال مات کم کم واضح شد و همه را شناختم ، مهربان که می خندید ، مادرم پری جان که لبخندی ملیح به لب داشت ، پدر ، خواهر و ... همه خندان و مبهوت ...

مهربان با خنده گفت : باباجان ، ما رو فرستادی دنبال نخود سیاه ، اگه قرار باشه همه را خضر ببینی که نمیشه ... حالا ما هیچی ، این مراد بیچاره اگر دیر به دادش رسیده بودیم مرده بود بابا جان ...

با تعجب پرسیدم : مراد ؟ اونم خضرو دیده ؟؟؟

با این سخنم لبها به خنده باز شد و خانه را قهقه فراگرفت ...

حقیقت آن بود که مراد چراغ دار پیر ، سپیده دم به بام می رود تا راه دودکش را باز کند ، اما از شانس بد سقف دهان باز کرده و مراد به درون آتشدان می افتد ، هر چه آه و ناله می کند ، کسی نمی شنود تا عاقبت من به پیر می روم و او با صدای نحیف و نیمه جان از من کمک و دستگیری می خواهد اما من ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( چهارشنبه 88/7/1 :: ساعت 3:22 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم: «میدانم زندهای! با تو
دلواپسی های من
ماهی پری
مثل یک نور سپید
سلام
[عناوین آرشیوشده]
 

>> بازدید امروز: 18
>> بازدید دیروز: 8
>> مجموع بازدیدها: 298998
» درباره من «

آوازپرجبرئیل
مدیر وبلاگ : باران غریب[132]
نویسندگان وبلاگ :
روایت (@)[18]

مریم (@)[5]


دلم می خواد که چنان باشم که دیگران چون به من بنگرند مرا نبینند .بلکه خدارا ببینند.الهی اینچنین شود

» پیوندهای روزانه «

به یادمادر [9]
سایت جامع دفاع مقدس (ساجد) [140]
شیوه تدریس درس هنر [114]
لوح دل [466]
[آرشیو(4)]

» آرشیو مطالب «
اردیبهشت 86
فروردین 86
مرداد 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد87
شهریور87
مهر 1387
آذر 1387
دی 1387
مرداد 1388
اردیبهشت 1388
بهمن 1387
مهر 1388
آذر 88
دی 88
مرداد 89
مهر 89
دی 89
اردیبهشت 90
شهریور 90
خرداد 90
خرداد 91
خرداد 92
تیر 92
شهریور 92
بهمن 92

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «
عاشق آسمونی
خسته عشق
جاده های مه آلود
سجاده ای پر از یاس
حبل المتین
مهر بر لب زده
..::* حامیان ولایت *::..
آقاشیر
پیغام سروش
کوثر
اسوه
کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !
رویش
xXxرنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx
ماصاحب داریم
.: شهر عشق :.
رنگارنگه
نکته های زندگی

خط سوم
پاک دیده
عطش
پری برای پریدن
نهِ /دی / هشتاد و هشت
سیمرغ
مبانی مهندسی کامپیوتر
غزلیات محسن نصیری(هامون)
عکس فوری
ღ*چادریـــــــــــــ سایبریــــــــღ .¸¸.•*¨*ღ
آسمانی ها
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
مسافر آسمان
مجله اینترنتی
منطقه ممنونعه
ارمیا
Chamran University Accounting Association
جامع ترین وبلاگ خبری
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
پیامبراعظم
عدل الهی Divine Justice
صدای نسل نو
هیئت بقیه الله شهیدیه
مسافر آسمان
امیدزهرا omidezahra
در حریم اهل بیت(ع)
نکته هایی از قرآن
شیعه مذهب برتر
به یاد مادر
جاهد
شمیم
خط سرخ شهادت
پنجره
کوثر
قرآن و اهل بیت(ع) تنها راه نجات
دم مسیحائی
راه آسمان کجاست؟
کبوترانه
اردو
*... بگو به آن که ، دل از بار غم گران دارد ...*
ولایت
گنجینه قصار
موقتا عنوان نداره
پوست کلف
وقایع
ایران جاوید
رایگان های اینترنت
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
تجربیات من درپروژه
تجربیات من در مدیریت پروژه
ترنم بارونی
عمومی
اتش عشق
عقل وعشق
تا ریشه هست،
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
خلوت تنهایی
خلوت تنهایی
شمیم نینوا
زیر آسمان خدا
انتظار
::::: نـو ر و ز :::::
ترنم باران
حسنی وب
جاده خدا
رنگین کمان یک رنگ
توکای شهر خاموش
آسمان اتش
بابهار
سایت جامع دفاع مقدس(ساجد)
بیا مهدی با ترنم باران...
شیوه تدریس درس هنر
بازی بزرگان
سال نوآوری و شکوفایی
نسل برتر
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
کوثر110
روزان نوشت
شهید مرتضی بصیری
پرهیزگار عاشق است !
لینک باکس های رایگان لینک
پنجره
پلاک
اینجا پرنده...
کشکول صادق
فرشته مهر
ایده های اخلاقی نوین
abdekhoda1000
ایران سرزمین بلند
مصباح سبز
شهادت
علم وعرفان
لوح دل(شهید ایلیا)
ناریانا2
روایت
ایده های اخلاقی نوین
بیقرارنامه
لینکستان -محور

» صفحات اختصاصی «

» لوگوی لینک دوستان «


» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ «

» طراح قالب «