بابی ساندز (به انگلیسی: Bobby Sands ) مبارز ایرلندی و عضو ارتش جمهوریخواه ایرلند در سال ???? میلادی در شهر بلفاست مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد. او در ?? سالگی به کار مکانیکی مشغول و عضو اتحادیه کارگری ایرلند شد. بابی ساندز با آنکه به یک خانواده کاتولیک ایرلندی متعلق بود اما مدالهای زیادی از کلوپهای ورزشی پروتستان گرفت.
او در ???? (که ?? سال کاتولیک در تظاهرات به دست سربازان انگلیسی کشته شدند ) در سن ?? سالگی به ارتش جمهوریخواه ایرلند پیوست. او همواره خواستار خروج ارتش بریتانیا از شمال ایرلند بود و به همین دلیل وارد ارتش جمهوریخواه ایرلند شد.
وی یک سال بعد به جرم حمل اسلحه دستگیر و به ? سال زندان محکوم شد. ? ماه پس از آزادی در ???? دوباره به همین جرم و این بار به ?? سال زندان محکوم شد، ولی به محض ورود به زندان در اعتراض به رفتار دولت از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد و خواستار این شد که او را به عنوان یک زندانی سیاسی بشناسند نه زندانی جنایی!
بابی ساندز طی سالهای ???? و ???? اشعار و مقالات انقلابی خود را در زندان روی کاغذ توالت مینوشت و آن را برای بیرون از زندان میفرستاد.
در مارس ???? بابی ساندز اعتصاب غذای تاریخی خود را با این خواستها آغاز کرد:
کمی پس از آغاز اعتصاب غذای بابی ساندز یکی از نمایندگان محلی ایرلندی درگذشت و بابی در حالی که زندانی سیاسی بود، از طرف مردم بجای وی انتخاب شد. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخابات نشد و حتی قانون انتخابات را بنحوی تغییر داد که دیگر زندانیان جمهوریخواه نتوانند داوطلب شرکت در آن شوند. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش خواستهای بابی ساندز و دیگر زندانیان جمهوریخواه نشد . سرانجام بابی ساندز پس از ?? روز اعتصاب غذا در سن بیست و هفت سالگی در ? می ???? در زندان بلفاست درگذشت.
ساندز دراین مدت فقط با نوشیدن آب زنده بود. مرگ بابی ساندز از یک طرف موج اعتراضات و اعتصابات را برضدّ دولت بریتانیا درپی داشت؛ و ازطرف دیگر درس مقاومت در براب رظلم ظالمان به مردم ایرلند و مبارزان جهان داد.
از آغاز اعتصاب غذای ?? روزه او که سرانجام منجر به مرگش شد نوشتههای وی به عنوان پرفروشترین اشعار و مقالات ایرلند درآمده بود.
جمهوری اسلامی ایران برای مبارزات او و ابراز ناراحتی نسبت به سیاستهای بریتانیا، خیابان چرچیل را که در رژیم پهلوی به این نام موسوم شده بود خیابان بابی ساندز نامیدند.
بارها نگاه خسته آسمانیت را جستجو کردم؛در میان این همه نگاه نه ترا دیدم :نه نگاه آسمانی را؛در میان کوچه های شهر در پی تو بسیار گشتم وچه بسیار که خورشید روی ترا ندیده بودندواز پی توآواره این بیابان وکس نبود که پای همراهی ام باشدوخیل این همه نشان زبی نشانی توست؛سزای من همه این بود که تنها باشم؛جفای این همه رنج که بی خدا باشم.غریب غربت ودردوحرمان وهیچ نشانی از آشنا نبودولی چرا در اینهمه چراغهای روشن شب هنوز نگاه مهربان بعضی به آسمان دوخته است همین نشان ازمهربانی توستدلم تنگ شده ؛برای لحظه ای آرامش برای لطف ومحبت خدادر میان اینهمه هیاهو هزاران پرنده ؛ماندن از کوچ یا آنکه کوچ کردن ؛یادشان رفت ماماندیم وگذشته ای که به افسانه بیشتر شبیه بود تا یک واقعیت روزمره ماماندیم و حسرت یگ گام محکم برای از خود گذشتن ودرک حقیقتی ناب ماماندیم وسرگردانی بین اینهمه هیاهو نمیدانم چه باید بکنم به کدامین راه باید رفت.چقدر دلم برای آنهمه خدا تنگ شده ،فدای آن چشمهای خسته ات .کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم یاریت کنم .حیف که دخترکی خرد وبازیگوش بیش نبودم.وتوچه استادانه مرا مجاب می کردی که آرام ومتین باشم .اولین بار تو برایم کتاب قصه خواندی با مداد رنگی ام به من رنگها را یاد دادی .چقدر دلتنگ حضور نابت هستم آخرین بار قبل از ازاد سازی خرمشهر بود من در میان کوچه مشغول بازی با همسالان خود بودم .که ترا دیدم با آن بلوز سفید شلوار خاکی وپوتینهای مشکی وساکی کوچک در مقابلم زانو زدی ونشستی ،چقدر بلند قامت شده بودی با انکه برزمین زانو زده بودی.اما من تمام سرم را به سمت بالا بلند کرده بودم وتو را که بسیار نورانی ومهربانتر از همیشه شده بودی ،را نگاه می کردم .رو سری ام را اینبار هم درست کردی ومدتی بیشتر با گره آن بازی کردی وگفتی خداحافظ دایی جان مراقب خودت باش دایی انگار چیزی می خواستی بگویی ولی نتوانستی .
چقدر پدرم نگران بود ترا تا سرکوچه بدرقه کرد ومادرم گریست ومن به آن پاهای خسته نگاه می کردم که چون نسیمی بود که به سرعت از من دور می شد وتو برای آخرین بار از سرکوچه برایم دست تکان دادی ،ومن هنوز منتظرم چشم در انتهای خرمشهر آزاد شد ولی تونیامدی ومن حیران به دنبال تو بودم در میان خانه چند بار به اتاقت رفتم همه دوستانت را که به خانه آمده نگاه کردم شاید در میان آنها خود را مخفی کرده باشی اما نه تو را یافتم که خود را هم گم ککار هر روزم این بود که به باغچه پشت خانه می رفتم برای تو گل یمی چیدم ودر لیوان آب می گذاشتم کنار پنجره اتاقت که بیایی ،که بیایی .اما تو نیامدهمه تو را که حتی جسم خاکی برای تشیع نداشتی را به زمان وخاطرهها ی دور سپردند .اما من هرروز که بزرگتر شدم دلم بیشتر برای چشمهای خسته تو تنگ شد ،بارها برای یافتنت تا جنوب رفتم هر بار برای استقبال از تو ای نور تا معراج شهدا رفتم ولی تو نیامدی .حالا یاد تو بیشتر مرا می سوزاند یاد غربت تو در میان خلق خاکی وتو یاسر من ای کاش من هم چون تو بودم بزرگ وپاک وخدا همچون نسیم می آمد وگل وجودم را با خود می برد. قصه تو بود ومن با آنکه پنج سال بیشتر نداشتم چقدر خوب همه حالات تو را در هنگام گفتن قصه ات خوب به یاد دارم .مثل یک معلم خوب مهربانی را یادم می دادی ورفتی بی هیچ دلواپسی .
اما من گم شده ام وامروز بیشتر از همه آن دوران کودکی به تو نیاز دارم ایکاش مرایاد کنی بسیار یادم کنی ودستم را بگیری .من هنو زهم منتظرم .