باز آمدم از چشمه خواب ، کوزه تر در دستم .
مرغانی می خواندند . نیلوفر وا می شد . کوزه تر بشکستم ،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم .
"سهراب سپهری"
گل اگر خوب لگد مال نشود وقت کوزه شدن بی قراری می کند ، شور و حال ندارد ، آن وقت یا ترک خورده و سوراخ می شود یا آب را می دزدد تا خود را سیراب کند ، پس خوب لگد مال کن..." سرخی خون پاهای تاولی ام با گل رس در هم می آمیخت و درد امانم را بریده بود ، اما وقتی افراسیاب اینگونه گفت باز به لگد مالی گِل پرداختم . مدتها بودکه دوست داشتم کوزه گری کنم . تجربه ساخت کوزه چنان است که گویی خلق می کنی ، افراسیاب پذیرفت تا مدتی را در کارگاه کوزه گری شاگردی کنم و هنرش را بیاموزم . در زادگاه من با آنکه سالهاست دوران آب انبار و چشمه به پایان آمده اما هنوز کوزه جزو اشیا مهم خانه محسوب می گردد . کمتر خانه ای را در یزد می بینی که روی رف های اتاق کوزه ای نباشد . "دست که به گِل می بری پاک باش ، چرا که به کار خلقت مشغولی ، کارگاه کوزه گری کم از کارگاه آفرینش ندارد ، برای گِل بخوان ، گل عاشق آواز است ، از صدای تو مست می شود ، کوزه از این روست که جایگاه شراب است ..." "کوزه حرمت دارد ، مبادا آتش کوره را بی جهت افزون کنی ، برای رسیدن به کمال حد و اندازه ایست ، می باید اعتدال پیشه کرد ، حرارت زیاد ، آتش در جان کوزه می اندازد ، سست و بی طاقتش می کند ، آتش زیاد عمر کوزه را نصف می کند. " در عرفان تائوی چین حکایتی است خواندنی : پیرمردی دو کوزه داشت که هر روز آنها را از آب چشمه پر می کرد و به خانه ارباب در سوی دیگر روستا می برد ، یکی از کوزه ها ترک داشت و تنها نیمی از آب درون را به مقصد می رساند. این باعث می شد تا کوزه دیگر که سالم و مغرور بود همواره کوزه ترک خورده را تحقیر و نکوهش کند . روزی کوزه گریست ، پیرمرد متوجه گریه او شد و علت را پرسید ، کوزه گفت سالهاست که تو مرا به دوش خسته می کشی و سنگینی مرا به جان خریداری غافل از اینکه من ترکی در وجودم نهفته است و آب را نیمه به مقصد می رسانم ، من از روی تو شرمگین و خجل زده ام . پیرمرد کوزه را گفت اینبار که به خانه ارباب می رویم به جاده بهتر بنگر ، کوزه هر چند نا امید و مایوس اما به نصیحت پیرمرد توجه کرده و به جاده می نگرد ، پیرمرد به او درس بزرگی داده بود ، ترک کوزه در این سالیان بیهوده و بی حکمت نبود ، مسیری که آب کوزه می چکید انباشته از گلهای رنگارنگ و زیبا بود در حالیکه مسیر کوزه سالم و مغرور خشک و شوریده بود
در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، اما محبوب مجنون نبودند.
مجنون را می گفتند که از لیلی خوبترانند؛ بر تو بیاریم.
او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست ندارم، و لیلی صورت نیست.
او به دست من همچون جامی است.
من از آن جام شراب می نوشم.
پس من عاشق شرابم که از ان می نوشم، و شما را نظر بر قدح است،
از شراب آگاه نیستید.
"فیه مافیه"