سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
آوازپرجبرئیل
 
 
[ و او را از قدر پرسیدند ، فرمود : ] راهى است تیره آن را مپیمایید و دریایى است ژرف بدان در میائید ، و راز خداست براى گشودنش خود را مفرسایید . [نهج البلاغه] 
»» خشوع چیست

خشوع چیست ؟

دعائم الاسلام 1/158

پیامبر خدا فرمودند :فروتنی در نماز واین که بنده با تمام دلش به پروردگار خود رو کند

خشوع پیامبر در نماز :

البحار 84/258/56

جعفربن علی قمی :پیامبر هر گاه به نماز می ایستاد ؛از ترس خدای متعالی رنگ چهره اش می پرید

فلاح السائل 161

جعفربن علی قمی:رسول خدا هرگاه به نماز می ایستاد مانند جامه ای بود که کناری افتاده باشد

خشوع امام علی «ع»:

فلاح السائل 101

امام صادق «ع»می فرمایند :

علی هر گاه به نماز بر می خاست می گفت :«رو به سوی کسی کردم که آسمانهاوزمین راآفرید»ورنگش تغییر می کرد

به طوری که در چهر هاش پیدا بود

البحار 41/17/10

در تفسیر قشیری آمده است :علی چون وقت نماز می شد رنگش تغییر می کرد وبه خود می لرزید وبه آن حضرت عرض شد

 :شمارا چه شده  است ؟فرمود :هنگام امانتی رسیده است که خدای تعالی آنرا برآسمانها وزمین وکوهها عرضه کرد

اما آنها از پذیرفتن آن خوداری کردند وانسان به عهده گرفت ومن با این ضعف وناتوانیم نمی دانم

آیا از عهده برداشتن این بار به خوبی بر می آیم یا نه

         آسمان بار امانت نتوانست کشید        قرعه فال به نام من دیوانه زدند

خشوع فاطمه دخت رسول خدا «ص»

البحار 70/400/72

فاطمه «س»در نماز از ترس خدای تعالی نفس نفس می زد

البحار 43/172/13

پیامبر خدا «ص»در ضمن بیان ستمی که براهل بیت (ع)خواهد رفت فرمود :دخترم فاطمه سرور زنان سراسر عالم است

 هرگاه در محراب خود در برابر پروردگارش جل جلاله بایستد نورش برای فرشتگان آسمان می درخشد

وخدای عز وجل به فرشتگان می فرماید :ای فرشتگان من به بنده من فاطمه بنگرید بانوی بندگان در برابر من می لرزد

 او با دل خویش به عبادت من روی آورده شما راگواه می گیرم که شیعیان اورا ازآتش ایمن کردم

خشوع امام حسن:

البحار 84/258/56

امام سجاد «ع»می فرمایند:حسن بن علی (ع)چون به نماز می ایستاد در برابر پروردگارش ؛عز وجل عضلاتش

می لرزید وهر گاه سخن از بهشت ودوزخ به میان می آمد ؛همچون مار گزیده آسیمه سر می شد



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( دوشنبه 86/2/10 :: ساعت 5:44 عصر )

»» دنیا بیستون است، اما فرهاد ندارد

دنیا بیستون است، اما فرهاد ندارد

   دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
***
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندد. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛ از ملکوت تا مغاک. عشق ، شیر و عشق ، شکر؛ عشق ، قند و عشق، عسل . شیر و شکر قند و عسل عشق ، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو ...
و گرنه شیرین بهانه است.
***
ما می رقصیم و بیستون می رقصد.
ما می خندیم و بیستون می خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند آنها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است !

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( یکشنبه 86/2/9 :: ساعت 3:20 عصر )

»» گامهای تو

 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( شنبه 86/2/1 :: ساعت 10:2 عصر )

»» آواز پرجبرئیل (قسمت اول)

بنام خالق زیبائیها

آواز پر جبرئیل

نویسنده:باران غریب

برگرفته از خاطرات مستند جانبازان

تداعی کننده

صحنه کانال پر از گل ولجن،یک ستون چند نفره در حالیکه به سختی راه می روند

،به صورت خمیده ،تقریبا به صورت دولا ،آرام به جلو می روند ،حامد در جلوی ستون قرار دارد ،

حمید آخر ستون .

حامد:آروم تر بچه ها(آهسته)

مرتضی سومین نفر در ستون هست ،دست در کوله پشتی اش می کند ،سیبهای را در می آورد

 به اصغر وحامد می دهد ،2تا هم به احسان واکبر

اکبر:مرتضی یکی کم دادی

مرتضی دوباره برمی گردد سیب خودش را برای حمید که آخرین نفر هست پرت می کند

 حمید می گیرد ،مرتضی دوباره برمی گردد ،یک سیب پیدا می کند تا می خواهد گاز بزند

 صدای صوت خمپاره ،خیز بچه ها ،تاریک شدن صحنه ،با روشن شدن

 صحنه همه بسوی حمید می روند مرتضی برای حمید گریه می کند ،حمید در آخرین لحظات

حمید :راه....شهداء..رو فراموش ...نکنین...

حمید تمام میکند .صحنه توسط نورهای رنگی پر شده است

،تکرار چند باره آخرین کلام حمید توسط مرتضی

مرتضی:فراموش نکنید فراموش نکنید

صحنه تاریک می شود ،دوباره روشن شدن صحنه ،تداعی کننده اتاق بیمارستان ،

یک تخت ونامرتب نشستن افراد در صحنه حواس همه به سوی مرتضی در حالیکه فریاد می زند

مرتضی:فراموش کردیم ،فراموش نکنید ،فراموش نکنید

حامد در حالیکه ترسیده ،سرفه می کندبه سوی مرتضی

حامد:چی رو مرتضی  چی رو

مرتضی حمید رو، علی رو ،مهدی که غریب بود ،ابراهیم که بی سررفت ،امام که مظلوم بود

 خدارو راه رو شهداءرو

حسن با لودگی (لهجه ترکی)مرتضی جان ننه قربان ،بالام جان فراموش نکردیم ،اما فراموش شدیم

،نگاه کن کی تو رو می شناسه مگر به اسم یک دیوونه همین تو کی بودی؟چی شدی؟دیگه تموم کن

 سراین زخم کهنه رو باز نکن که چرکهاش میریزه بیرون ،بوی عفونتش آدم روخفه میکنه.

مرتضی :اما حسن

حسن :راستی بچه ها این رو شنیدین یه بار ،صبرکنید (میرود می نشیندبرروی صندلی )

خب حالا خوب شد یه بار آقا مهدی گفته بود که راننده ها با سرعت زیاد نباید برند

 منم اونوقتها تدارکات گردان بودم یه روز که داشتم جیره گردان را می آوردم

،توی راه دیدم یه برادری ایستاده ،دست تکون داد ،(اکبر می ایستد ،دست تکان می دهد،

حسن در حالیکه گویی ماشین رانگه می دارد ،اکبر صندلی را برمیدارد ،کنار حسن می نشیند)  



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( شنبه 86/2/1 :: ساعت 8:57 عصر )

»» اسمم فاطمه خاتون بود

اسمم فاطمه خاتون بود

  

مادر بزرگم فقط یک اسم بود. اسمش را فراموش کرده‌ام. آخر 671 سال از آن روزها می‌گذرد.

 چه‌طور می شود این همه سال اسم‌ها یادم بماند؟ اما یادم هست که مادربزرگ روبنده سیاه می زد.

 روبندش که کنار می رفت،‌ یک لبخند بود؛ یک لبخند بی نهایت.مادر بزرگم فقط یک اسم بود.

 اسمش را فراموش کرده‌ام. آخر 671 سال از آن روزها می‌گذرد. چه‌طور می شود

این همه سال اسم‌ها یادم بماند؟ اما یادم هست که مادربزرگ روبنده سیاه می زد. روبندش که کنار می رفت،‌

 یک لبخند بود؛ یک لبخند بی نهایت. او روی لبخندش روبند می‌زد.

 ارثیه‌اش برای من یک پیراهن بته جقه‌ای زری‌دوزی بود، با آن آستین‌های بلند که روی مچم چین می خورد.
کنار یقه و سرآستین‌اش، ریزریز گلدوزی شده بود؛ با نخ گُلی، سرخِ سرخ.

مطمئنم مادربزرگ چشمش را روی گلدوزی سرآستین‌های من گذاشت. همه عمرش فقط همین پیراهن را دوخت.
مادرم می گوید:‌ «این همه سال ماند و ماند تا قد تو باشد». دور کمرش، دور مچ و حلقه سرآستین‌اش،

بلندی‌اش وای که چقدر قد من است. مادربزرگ از کجا می‌دانست؟!
پیرهن بته جقه‌ای تن هیچ دختری نمی‌رفت شاید هم می رفت، اما تنگ و کوتاه آن وقت همه می فهمیدند

که این پیرهن، پیرهن او نیست. پیرهن یک نفر دیگر است. پیرهن من است.
اولین بار که پیراهن را پوشیدم، مادربزرگ روبنده‌اش را کنار زد،‌ برای اولین بار کنارش زد. می خواست تماشایم کند.

 می‌خواست حظ کند. آن‌وقت لبخندش پاشید روی همه چیز، روی من. لبخندش نور بود، خورشید بود.

 کسی طاقت لبخندش را نداشت.
مادر که لباس را تنم دید. چشمش از خوشحالی برق زد. آمد لبخند بزند،

مثل مادربزرگ اما انگار یکهو چیزی یادش افتاده باشد. برق چشمش پرید. آب توی چشمش جمع شد.

 گفت: «بمیرم الهی برایت! یعنی طاقتش را داری؟ کاش لباس اندازه‌ات نبود».

اما لباس اندازه‌ام بود.
***
مادربزرگ دوباره روبنده‌اش را انداخت. نزدیکم آمد. بغلم کرد. بدجوری بغلم کرد. سفتِ سفت فشارم داد.

دردم آمد. شانه‌هایم داشت خرد می شد. می خواستم داد بزنم، اما نزدم. دندان‌هایم را کلید کردم.

 خودم را قورت دادم. روی قلبم ایستاده بودم. پاهایم طاقت نداشت. مادربزرگ گفت: «طاقتش را داری»؟
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم، یعنی که دارم. مادربزرگ گفت:‌ «نمی پرسی طاقت چی را»؟
گفتم: «هرچه باشد».
گفت: «به تو می‌آید. برازنده‌ات است. اصلاً قد توست. مال خود خودت است.

هفتصد سال است که دارم می دوزمش، هم شب، هم روز، می فهمی؟
چشم‌هایم را بستم، یعنی که می فهمم.
مادربزرگ چرخید،‌ جرخید و چرخید. روبنده‌اش روی صورتش نمی ماند. روبنده‌اش سفید می شد،

سفید سفید. مادربزرگ انگار می رقصید، مثل زمین که می‌رقصد، مثل خدا که می رقصد.
گفت وقتی بپوشی‌اش، دیگر دلت توی سینه ات جا نمی شود. دلت می رود. دلت سر می رود.

یعنی که عاشق می‌شوی، عاشق. نورش می پاشید روی صورتم، روی دست‌هایم. روی دامنم. دلم می‌رقصید.
گفتم: «عاشق می شوم،‌ عاشق».
لباس بته جقه‌ای را پوشیدم، با آن گلی که روی سرآستینم بود.
توی کوچه‌های قونیه راه افتادم. رفتم. آنقدر که کف پاهای کوچکم تاول زد. خانه‌اش روشن بود؛ معلوم معلوم.
همه می دانستند خانه خداوندگار کجاست، اما من با او کاری نداشتم خداوندگار من کس دیگری بود.
وقتی که می گذشت، از جلوی مسجد جامع که رد می شد، گذرش که به بازار زرکوبان می افتاد توی مدرسه،

توی مجلس تذکیر، وسط سماع و نعره و بیخودی، همه می‌گفتند: «مثل اینکه برادرش است؛ برادر کوچکش.

چه‌قدر مثل اوست. چه‌قدر اوست.»
اما او برادرش نبود؛ برادر کوچکش. پسرش بود، پسر بزرگش، «بهاء‌ولد».
روبنده‌ام سیاه بود. اما چارقد کوچکم سبز،‌ با یک عالم گل سرخ و سفید. چارقدم را توی پیچ کوچه انداختم.

توی کوچه‌ای که بهاء‌ولد از آن می گذشت.
چارقدم بوی مرا می داد؛ بوی سرشاری، بوی گم شدن، بوی عشق.
چه‌قدر بمانم؟ چه قدر...؟
بهاء‌ولد چارقد کوچکم را دید. همان که بوی مرا می داد. خم شد. برش داشت. بوییدش. بوی مرا فهمید.
دلم رفت. دلم از سینه‌ام رفت.
مادربزرگ راست گفته بود.
فردایش خداوندگار به خانه ما آمد؛ ملای روم. پدرم باور نمی‌کرد. پدرم که «صلاح‌الدین» بود، صلاح‌الدین زرکوب،

خاک پای ملای روم را بوسید. قدمش را روی چشم گذاشت.
و من از پشت پرده و روبنده‌ام،‌ بی‌تابی بهاء‌ولد را می دیدم.
گفتند که کوچکم. پدرم فرصت خواست. پدرش رخصت داد.
قلبم هزار پاره شد. بهاءولد برگشت. دلم با او رفت. دلم دیگر برنگشت.

***
نامم «فاطمه خاتون» بود.
مادربزرگ، دلم می سوزد، دلم آتش است. این چه لباسی بود که دوختی؟ 671 سال است که دلم می گردد؛

 دنبالش می گردد.
کجایی بهاءولد؟ چارقدم بوی تو را می دهد. پیرهن عاشقی‌ام!
مادربزرگ روبنده سیاهش را بالا می زند نورش می پاشد روی من؛ روی شب؛ روی تاریکی.
ـ گفتی که طاقتش را داری؟
ـ دارم.
ـ هر چه باشد.
ـ هر چه باشد.
روبنده می افتد،‌ مادربزرگ می رود.
روبنده‌ام را بالا می زنم. نورم می پاشد، روی شب، روی تاریکی.
راه می افتم. قرن‌ها را توی مشتم می فشارم. غنچه های روی سرآستینم گل کرده است.

بویش توی کوچه های دنیا پیچیده است. من این بو را بلدم.
دنبال بوی گل‌های سرآستینم می روم. کوچه های دنیا چه‌قدر طولانی است. چارقد کوچکم بوی تو را می دهد. پیرهن عاشقی‌ام.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » باران غریب ( شنبه 86/2/1 :: ساعت 12:48 عصر )

<      1   2   3      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم: «میدانم زندهای! با تو
دلواپسی های من
ماهی پری
مثل یک نور سپید
سلام
[عناوین آرشیوشده]
 

>> بازدید امروز: 3
>> بازدید دیروز: 6
>> مجموع بازدیدها: 294427
» درباره من «

آوازپرجبرئیل
مدیر وبلاگ : باران غریب[132]
نویسندگان وبلاگ :
روایت (@)[18]

مریم (@)[5]


دلم می خواد که چنان باشم که دیگران چون به من بنگرند مرا نبینند .بلکه خدارا ببینند.الهی اینچنین شود

» پیوندهای روزانه «

به یادمادر [9]
سایت جامع دفاع مقدس (ساجد) [140]
شیوه تدریس درس هنر [114]
لوح دل [466]
[آرشیو(4)]

» آرشیو مطالب «
اردیبهشت 86
فروردین 86
مرداد 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد87
شهریور87
مهر 1387
آذر 1387
دی 1387
مرداد 1388
اردیبهشت 1388
بهمن 1387
مهر 1388
آذر 88
دی 88
مرداد 89
مهر 89
دی 89
اردیبهشت 90
شهریور 90
خرداد 90
خرداد 91
خرداد 92
تیر 92
شهریور 92
بهمن 92

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «
عاشق آسمونی
خسته عشق
جاده های مه آلود
سجاده ای پر از یاس
حبل المتین
مهر بر لب زده
..::* حامیان ولایت *::..
آقاشیر
پیغام سروش
کوثر
اسوه
کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !
رویش
xXxرنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx
ماصاحب داریم
.: شهر عشق :.
رنگارنگه
نکته های زندگی

خط سوم
پاک دیده
عطش
پری برای پریدن
نهِ /دی / هشتاد و هشت
سیمرغ
مبانی مهندسی کامپیوتر
غزلیات محسن نصیری(هامون)
عکس فوری
ღ*چادریـــــــــــــ سایبریــــــــღ .¸¸.•*¨*ღ
آسمانی ها
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
مسافر آسمان
مجله اینترنتی
منطقه ممنونعه
ارمیا
Chamran University Accounting Association
جامع ترین وبلاگ خبری
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
پیامبراعظم
عدل الهی Divine Justice
صدای نسل نو
هیئت بقیه الله شهیدیه
مسافر آسمان
امیدزهرا omidezahra
در حریم اهل بیت(ع)
نکته هایی از قرآن
شیعه مذهب برتر
به یاد مادر
جاهد
شمیم
خط سرخ شهادت
پنجره
کوثر
قرآن و اهل بیت(ع) تنها راه نجات
دم مسیحائی
راه آسمان کجاست؟
کبوترانه
اردو
*... بگو به آن که ، دل از بار غم گران دارد ...*
ولایت
گنجینه قصار
موقتا عنوان نداره
پوست کلف
وقایع
ایران جاوید
رایگان های اینترنت
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
تجربیات من درپروژه
تجربیات من در مدیریت پروژه
ترنم بارونی
عمومی
اتش عشق
عقل وعشق
تا ریشه هست،
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
خلوت تنهایی
خلوت تنهایی
شمیم نینوا
زیر آسمان خدا
انتظار
::::: نـو ر و ز :::::
ترنم باران
حسنی وب
جاده خدا
رنگین کمان یک رنگ
توکای شهر خاموش
آسمان اتش
بابهار
سایت جامع دفاع مقدس(ساجد)
بیا مهدی با ترنم باران...
شیوه تدریس درس هنر
بازی بزرگان
سال نوآوری و شکوفایی
نسل برتر
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
کوثر110
روزان نوشت
شهید مرتضی بصیری
پرهیزگار عاشق است !
لینک باکس های رایگان لینک
پنجره
پلاک
اینجا پرنده...
کشکول صادق
فرشته مهر
ایده های اخلاقی نوین
abdekhoda1000
ایران سرزمین بلند
مصباح سبز
شهادت
علم وعرفان
لوح دل(شهید ایلیا)
ناریانا2
روایت
ایده های اخلاقی نوین
بیقرارنامه
لینکستان -محور

» صفحات اختصاصی «

» لوگوی لینک دوستان «


» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ «

» طراح قالب «